هشت بهشت زندگی



بعد از چند ساعت بی وقفه تو ماشین نشستن؛ اون هم بچه به بغل، از در که وارد شدم بوی تمیزی مشمامم رو پر کرد. با استشمامش خستگی از تنم در رفت. با اینکه کارهام تمام نشده بود اما بوی بهشت فضای خونه روپر کرده بود و این بو یک خسته نباشید بزرگ برام داشت.

تقریبا دو روزه که خونه ام. باز هم خوابالود؛ به قدری که به زور بیدارم. چرا؟!  دیروز فکر کردم از خستگی راهه اما الان!! احتمالا وقفه چند روزه در خوردن قرص آهن منجر به این خوابالودگی شده! یا چای خوردن زیاد این چند روز!

بعد از شستن سینک با وایتکس و شستن خیارها و گوجه ها؛ خوشمزه ترین صبحانه دنیا "پنیر، خیار و گوجه" را در سکوت خانه خوردم. دلم برای ماه اک تنگ بود اما باید سیر می شدم تا سر حال برایش مادری کنم.

تمام دیروز لباس شستم و امروز هم ته مانده شستنی ها را شستم و فقط مانده شستن ساک ها. خانه در وضعیت نیمه زله است. بهترین اتفاق های امروز تا این لحظه، شسته شدن میوه ها، شسته شدن پتو مسافرتی و صندلی کوچک ماه اک و بیدار شدن دوباره فرشته کوچکم است. وقتی چشم هاش رو باز کرد و روی تخت نشست؛ من که از داخل آشپزخونه اوضاع رو رصد می کردم؛ سرک کشیدم توی دیدرس ماه اک و از دور گفتم سلااااام و ماه اک با دیدنم به قشنگ ترین لبخند دنیا مهمونم کرد. وقتی میرم تو اتاق و سریع خودش رو از روی تخت میندازه تو بغلم؛ اونقدری که اذیت نشه می چلونمش و محکم می بوسم اما چون ته چلوندنم نیست؛ انگار دلم حال نمیاد. ماه اک جیغ جیغو نیست وگرنه با همون یک کم فشار هم دادش در میومد.

دیشب بعد از خرید خرت و پرت های منزل، عجله داشتم برای درست کردن شام که دیر شده بود؛ ماه اک بی حوصله شده بود و چسبیده بود به من. من که از همکاری نکردن همسر در سرگرم کردن ماه اک دلخور بودم؛ از قضاوت  بی جای همسر به شدت ناراحت شدم. وسط دادهای ماه اک طفلی که چسبیده بود به پاهام، نتونستم خودم رو کنترل کنم و سرش داد زدم. اینجور وقتا داد زدن تموم نشده، عذاب وجدان وجودم رو پر می کنه. به همسر گفتم جز پول درآوردن و گاهی یک غذایی دادن به این بچه پدری در حقش نمی کنی. بچه ناراحته و سر شما تو گوشی!!!

پیتزایی که با ناراحتی و بحث آماده کردم رو گذاشتم تو فر و نشستیم گوشه کاناپه تا ماه اک شیر بخوره. نمیتونستم چشم ازش بردارم. شرمنده و نادم بودم. دلم براش سوخته بود. تو ذهنم پر بود از افکار منفی و دلخوری. همه حق رو به خودم میدادم و از همسر به شدت عصبانی بودم. دنبال راه حل بودم. و به نکته بزرگی دست یافتم. این که هر بار از چیزی یا کسی، خصوصا همسر ناراحتم؛ نتیجه اش بد خُلقی با ماه اکِ بی زبونه. طفلکم وقتی دید عصبانی ام ؛ ساکت شد و رفت تو پذیرایی. دیدم که معذب ایستاده، دستهاش رو کرده داخل هم و زیر لب به زبون خودش داره غر می زنه. اینقدر از دیدن این صحنه متاثر شدم که از خودم خجالت کشیدم.

عصبانیت ام فروکش کرده بود و اندوهگین بودم از ضعف کنترل خودم در مقابل عزیزترین ثمره عشقمون.دیگه از همسر عصبانی نبودم. فقط دلخور بودم از قضاوتش و دلم به شدت سوخته بود برای طفلک معصومم.

ماه اک خوابش برد اما همین که گذاشتم رو تختش بیدارشد و نخواست بخوابه. از همسر خواستم مراقبش باشه تا شام رو آماده کنم. همسر که گویا به من هم حق داده بود؛یک ساعتی با ماه اک بازی کرد؛ نقاشی کشید و سرش رو گرم کرد.

از قبل سال تحویل دنبال اسم بودم برای ٩٨ اَم. تو راه سفر با شوخی و خنده به همسر گفته بودم یکی از برنامه های اساسی امسالم خرید هستش. خصوصا خرید لباس. یکی از اسم های امثال "سال خرید" هستش. سال قبل دوتا وسیله برقی لازم داشتم بخرم که با گرونی ها و کمیاب شدن یک سری وسایل؛ این خریدهام که موند. از بس دور بودم و تو مهمونی ها نبودم؛ نیاز به یک سری چیزها رو حس نمی کنم و نمیخرم اما وقتی تو موقعیتش قرار میگیریم تازه میفهمم که عه من فلان چیز رو لازم داشتم اما نمیدونستم. از طرفی به خاطر حضور ماه اک و وقت کمِ همسر واسه بازار رفتن؛ من مجبورم فقط مایحتاج اصلی رو بخرم و اگر فرصت شد؛  خریدهای فرعی ام رو هم انجام بدم. همینه که خیلی از خریدهام میمونه. خونه پدری که بودیم گفتم میخوام یک چرخ بین لوازم ورزشی ها بزنم و واسه باشگاه لباس بخرم. نتیجه اش شد دوتا تاپ مشکی و صورتی کمرنگ و یک بلوز و لگ سورمه ای که خیلی خوشگل اند.

تو افکارم غرق بودم که با نتیجه گیریهام  یک اسم دیگه هم برای امسال تعیین کردم. کنترل خشم و حفظ آرامش. 

دلم میخواد تو سال جدید، در اوج ناراحتی هام و عصبانیت هام بتونم دنبال نکات مثبت اون اتفاق بگردم و به بهترین شکل خودم رو آروم کنم.

دلم میخواد من و همسر بتونیم رفتارهاییمون رو که طرف مقابل رو ناراحت می کنه رو به مرور بزاریم کنار. حتی هر هفته یک روز رو تعیین کنیم و مخصوصا در مورد این مسائل صحبت کنیم،

دلم میخواد امسال سال نظم باشه و خونه رو به طرز معجزه آسایی منظم نگه دارم. حتی تو بدترین حالت فقط اسباب بازیهای ماه اک نهایت شلوغی خونه باشه.

دلم میخواد یک مدیریت اساسی روی زمانم داشته باشم و از کوچکترین فرصتهام به بهترین شکل استفاده کنم

دوست دارم امسال لاقل ده تا کتاب خوب بخونم و چندتا فیلم عالی ببینم.

دلم میخواد امسال اون غ ز ل سالهای قبل از استرس ها بشم و بمونم. یک غ ز ل بدون استرس؛ با آرامش درونی که هر چیزی به آسونی نمیتونه تلخ و عصبانی اش کنه و خیلی حرفها رو با لبخند رد می کنه

آرزومه امسال دوباره ساز زدن رو شروع کنم. 

خورده کاریهای خیاطی انجام بدم. مثل دوختن یک سری دستمال و ملحفه و کیسه سبزی و چند تا دم کُن

به پوستم رسیدگی کنم و به خودم بیشتر از هر زمان دیگه ای عشق بورزم و اهمیت بدم

جزوه فن ترجمه رو مرتب کنم و هرچی یاد گرفتم رو مرور کنم و استفاده کنم

روابط داخل خونه رو به بهترین شکل مدیریت کنیم و تغییر بدیم

و یک مادر شاد و آروم باشم واسه یک دونه دخترمون

و یک عالم خواسته و آرزوی دیگه

اتفاق دیشب ظاهرش تلخ بود اما تو دلش یک عالم فکر و حرف خوب بود. 

خوشحالم اونقدر توانمند بودم در مقابلش که الان به جای غر زدن؛ از نتیجه گیری های قشنگم حرف میزنم. خوشحالم که پست جدیدم، پر شده از برنامه های شیرین ذهنی ام



غ ز ل واره:

باز هم سال نو مبارک

تا الان بهتون خوش گذشته؟! روبراهید؟!


سر فرصت باید براتون تعریف کنم که در عین ناباوری هفت سینم کامل شد . یک عالم حس خوب ریخت تو دلم و کنارش سال رو تحویل کردم. الان با همین خونه شلوغ که نتیجه آخرین وقایع سال نرد و هفت هست میرم بخوابم. 

بهارتون مبااااارک

زندگیتون بهاری

و لحظه هاتون پر از تازگی و طراوت شروع دوباره

بهترین های دنیا رو از خدا براتون طلب می کنم



جمعه ٢٤ اسفند

جمعه برنامه داشتیم برویم سنایی و شاید بهار. صبح زود بیدار شدیم که زودتر برویم و برگردیم. اما سیلی که از زیر کابینت غافلگیرمان کرد  تا ساعت یک هلاکمان کرد. خستگی زیاد و برف و باران شدید برنامه را به کل کنسل کرد. در عوض یک شام دبش به تاخیر افتاده از روز زن، مهمان همسرک بودیم و تنها نکته منفی رستوران جدید نداشتن صندلی کودک بود که اجازه خوردن شام دور هم را از ما گرفت. اما همین شام، همین نوازش خودمان، همین ارزش قایل شدن برای جسم خسته مان، همین تفریح سه نفره مان، خستگی و فشار روانی کثیف کاریهای صبح را از تن مان درآورد. از همکاری ماه اک موقع انجام تمیزکاری و تعمیر هر چه بگویم کم گفتم. 

شزلون را گذاشتیم جلوی ورودی آشپزخونه که نتونه وارد آشپزخونه بشه. چند بار اومد روی شزلون اما وقتی ممانعت من و همسر را دید بدون گریه، فقط با کمی غر رفت. دیده بود که با دمپایی داخل آشپزخونه راه میریم. میخواستم براش بمیرم وقتی دمپایی هاش رو گذاشت روی شزلون و خودش رو کشید بالا و با اشاره به دمپایی هاش و آشپزخونه اعلام کرد میخواد چه کنه. بین خستگی هام این قشنگ ترین صحنه بود که نفس زندگی مان اینقدر قدرت استدلالش بالاست که تغییرات را اینقدر دقیق متوجه شده. 


شنبه 

ماه اک که ٦:٣٠ صبح بیدارشده بود١١:٣٠ خوابید و من از کابینت لمونژها که جز آخرین ها بود و سخت ترین بود؛ شروع کردم. همیشه از تمیز کردن این کابینت فراری ام. و تا شب سقف کابینت ها، دیوار بالای کابینت ها. بالای اپن و سقف یخچال و بخشی از بالای شومینه را تمیز کردم. 

ماه اک سنگ تمام گذاشت. ازش ممنونم


یکشنبه ٢٦ اسفند

خودمو بین چارچوب پنجره اتاق جا میدم و سرمو می برم بیرون و ریه هامو پر می کنم از تازگیِ هوایی که نوید بهار رو میده. خنکای باد ملایم بهاری تو این هوای ابری که به صورتم میخوره؛ نفسم رو بعد از سه ساعت کار بی وقفه تازه می کنه و هر جرعه که می نوشم خستگی هام رو با خودش میشوره و می بره. هر بار که ماگ رو میارم بالا حرارت محتویات ماگ با پرده نازکی از بخار دیدم را می پوشاند. گفته بودم میتونم و تونستم. با اینکه خیلی زود شروع کردم اما وسطش وقفه های زیادی پیش اومد. اون عفونت و بیماری چند روزه کذایی، فوت خانم جان، غافلگیری  روزای هورمونی بعد از یک مدت طولانی، که هر کدوم چند روز وقتم رو گرفت و انرژی ها و انگیزه هام رو تحلیل برد.  و تا بیام دوباره پرقدرت شروع کنم طول کشید. در هر صورت رسیدیم به دقیقه نود و من تصمیم دارم مهمترها رو انجام بدم و بقیه بمونه برای بعد از تعطیلات.

گفتم می تونم؟! نه که من تونستم. ما؛ من و ماه اک؛ تونستیم. ماه اک صبورترین بچه ای هست که توی عمرم دیدم. مهربون ترین و داناترین در سن خودش. از وقتی هم که تو یک جسم بودیم مراقبم بود. وقتی خیلی خسته میشدم با ت خوردنهایی که گاهی یک ساعت ادامه داشت؛ نوازشم می کرد و تشکر و حالا که کمی بزرگتر شده، این سه روز با تمام بچگی اش بیشترین همکاری ممکن را با من کرده. 

تنها ایراد بزرگ این روزها عادت ِ بدِ من است از روزهایی که به شدت کم تحمل  بودم و آتش زیر خاکستر. با هر اتفاق کوچکی منفجر می شدم.  بعد از خوردن مداوم ب-کمپلکس آرامش از دست رفته ام تا حد زیادی برگشت اما عادت بد آن روزها!!!  :(( اگر ترکش کنم دیگر شرمنده  خودم و ماه اک نمی شوم. ماه اک با همه صبوری و دانایی اش دیروز سه بار کارم را زیاد کرد و بار سوم تحملم تمام شد.

نفس عمیقی می کشم و خودم را دلداری می دهم که عیب ندارد. تو هم با ماه در حال رشدی. همانطور که امروز بهتر از قبلی، بعدترها هم بهتر از امروز می شوی؛ آنگونه که به این سادگیها از کوره در نروی. شاید یک روزی آنقدر  از درون آرام باشی که فراموش کنی چطور می شود عصبانی شد. تو فقط تلاش کن و خودت را ببخش.

از صبح شومینه و سه تا از دیوارها پذیرایی را تمیز کردم و پرده کوچک را شستم اما شب اخساس خستگی نمی کردم از بس با آرامش و بدون نگرانی کار کرده بودم. کار دیوارهای پذیرایی تمام شد. کاش همیشه اینطور بدون نگرانی به کارهایم رسیدگی کنم


دوشنبه ٢٧ اسفند

یواشکی نردبون رو میارم تو اتاق که سفره یک بار مصرف بردارم برای کف جاکفشی تا خانه تکانی اش کنم. نربون به زمین نرسیده ماه بیدار میشه و شیر دادن هم افاقه نمی کنه. بر عکس سه روز گذشته امروز روز نق زدن و داد کشیدنش هست. البته قطعا استرس ظریفی که از تمام نشدن مارها به جانم افتاده را حس کرده. تمام هنرم در مدت بیدار بودنش تا ظهر پاک کردن هود و فر است.  نخود لوبیا هم بارگذاشتم که بعد از تعویض آبشان، آبگوشت بپزم. ماه بعد از خوردن سوپ اش و دیدن توییرلی ووها؛ همچنین گریه زاری برای عروسکش که شستم و نمیتوانست بغل کند، خوابید. و من به طرز مسخره ای استرس کارهای مانده را دارم. با خودم حرف زده بودم هر قدر که رسیدم اما حالا چیزی در درونم می گوید همه چیز و همه جا باید تمیز شود.



غ زل واره:

+ مادرجان میگه هیچکس دیگه ام در حایگاه تو نمیتونست با یک بچه کوچیک کارهاش رو تمام کنه. کاش کمی قدردانی کنم از خودم


+ چند روزه دارم این پست رو مینویسم. نظرات رو هم کم کم تایید می کنم



مانتویی که قرار بود عید بپوشم مشکی نیست اما رنگش تیره است. کلا آدم مشکی پوشی نبودم و نیستم. روسریم هم متناسب مانتوم. بعد از فوت خانم جان، ذهنم خیلی درگیر بود که عید چی تنم کنم؟! من چهارتا تا مانتوی مشکی دارم که یکیش خیلی شیکه اما تنگه. اون دوتای دیگه هم یکیش گلدوزی رنگی داره و یکی دیگه اش هم اینقدر تو کارورش میکشه بالا که اعصابم رو خورد می کنه و البته تو مراسم ها اون رو پوشیدم که مشکی باشه. چهارمی هم قبل از ازدواج مامان برام دوخته. ساتن هست و بلند. سر آستین و یقه سفید کار شده و همین سفیدها حس خوبی بهم نمیده.

مثل همه چند سال گذشته که در مناسبت های مختلف مادر همسر دستور؟! یا لطف یا درخواست خرید لباس مناسب شرایط به همسر دادن. البته قبلش به خودم هم گفتند اما من با خنده گفتم که همسر قبول نمی کنه. اون لحظه خیلی هم مهم نبود. تمام این هفته خیلی دلم میخواست به همسر بگم بریم مانتوی مشکی بخریم اما هم میدونستم زیر بار نمیره. هم فرصت گشتن و خرید نداشتم. هم نمیدونستم و نمیدونم کجا برم برای خرید که در کمترین زمان بتونم یک خرید خوب بکنم. اینقدر این کرجیا بد سلیقه اند که من هیچوقت نتونستم اینجا یک مانتوی عالی پیدا کنم. ویترینا ظاهرش شیکه اما تمام جنسا بنجل و آشغاله. امسال حتی یک شلوار پیدا نکردم که به دلم بشینه. من نمیدونم مردم چطور اینا رو تنشون می کنند. فقط برای مانتوی دم دستی اونم بعد از یک روز گشتن شاید یک چیزایی پیدا کنم.  برای ماه هم که رسما باید هر سال بدو بدو بریم تهران.

گوشی رو که دادم به همسر، مادرش شروع کرد به اصرار که برلی من مانتو بخره . این بار همسر هم خیلی خسته بود هم ناراحت شده بود از حرف مادرش، گفت مگه من به شما می گم چی بخر چی نخر که نظر میدی. من بین صحبتا به همسر گفتم با مامانت درست حرف بزن.

ولی در حقیقت خیلی اذیت شده بودم. من وقتی ازدواج کردم که بابا تازه ورشکست شده بود. اوضاع مالی خونه افتضاح بود و بابا افسردگی شدیدی داشت. اونقدر که دارو مصرف می کرد. اون روزا هم از خوشحالی ازدواجمون رو ابرا بودم. هم برای مخارج و جهیزیه و غیره به شدت استرس داشتم. خونه نسرین و الهام دوست نداشتم برم چون با دیدن خونه هاشون ترس از اینکه جهیزیه چی میشه منو به مسلخ می برد. خودم کار می کردم. میتوتستم بهترین ها رو بخرم اما درست از چند ماه قبل از ازدواج ما همه چیز چند برابر شده بود. طلایی که تا شهریور سال قبل خودم ٣٥ تومن خریده بودم موقع خرید (خرداد) عقد ١٢٠ تومن شده بود.  حالا فکر کنید تو همون دوران جازی ماشینش رو فروخته بود و کل پولش رو داده بود نقره خریده بود واسه جهازش. در عین شیرینی، روزای سختی بود. تنها امیدم دلداریهای همسر مهربونم بود. وقتی فهمید چقدر استرس گرفتم از خبر خرید جاری. گفت اونا زندگی خودشون رو دارن ما هم زندگی خودمون رو داریم. نه شرایط من مثل داداشمه نه تو مثل الهام.

یادمه عموی همسر مهمونی ماه رمضون دعوت کرده بودند و من که فکر کرده بودم بک مهمونی ساده لست و بقیه هم حرفی نزده بودند دو تا مانتوی مهمونی ساده برده بودم. که مادر همسر گففن چرا مانتو نیاوردی؟ باید برید مانتو بخرید. اون زمان عقد بودیم و اینجور خریدای دستوری رو خود مادر همسر از لحاظ مالی رسیدگی میکرد. در عین اینکه حس ناخوشایندی بهم دست میداد از اینکه چیزی میخریدم حس خوبی داشتم. وقتی مهمونی برگزار شد دیدم تصور من درست بوده و تو اون جمع فقط من و الهام و نسرین خیلی شیک لباس پوشیده بودیم.

اوایل عروسی به خاطر خرج ها و قطعی نبودن کار همسر لازم به یک سری صرفه جویی ها بود تو خرید لباس اما فقط یک سال. بعد از اون همه چیز روی غلتک افتاد. منتها همسر که هشت سال خوابگاهی زندگی کرده بود و حاضر نبود خودش پولی از باباش بگیره؛ عادت کرده بود به صرفه جویی و قبلا هم گفتم که غیر از پس انداز که دیدگاهمون مشابه؛ توی خرج کردن خیلی متفاوتیم. قبلا زیاد بحثمون میشد سر این خرید کردن ها. همسر معتقده باید لباس خیلی خوب و عالی بخری اما سالی یک بار. اگر میخوای بیشتر باشه پس باید خیلی عالی نباشه :))  البته در مرد لباس عالی باهاش موافقم اما باز هم میگم برای خانما دوبار در سال باید خرید کرد :دی

در هر صورت سعی کردم در عین تفاوتهای فکری نوع برخوردم رو با تفکر همسر عوض کنم و جاهایی که مطمئنم نه میشنوم حرفی نزنم. البته در مورد اخیر میتونستم خودم مانتو بخرم اما واقعا به همون دلیلهای بالا امکان خرید رفتن تو فرصت کمه باقیمونده تا آخر سال رو ندارم. 

من به همسر تذکر دادم که با لحن ملایم تر صحبت کنه. ولی انگار موافقم با اصل حرفایی که زده. این اخلاق مادر همسر اگرچه خیلی جاها به نفع من تموم شد اما در درونم یک سری حساسیت هایی ایجاد کرده که گاعی رنجیده خاطر میشم. خصوصا در مورد ماه اک. مثلا خیلی اصرار داشتن واسه ماه اک سارافون لی بخریم. من اما معتقدم باید برم تو بازار ببینم چی می پسندم. آخر که دیدن نتونستن نظر من رو جلب کنند خودشون برای ماه اک بعنوان هدیه خریدند. سلیقه اشون خوبه. بهترین ها رو واسش میخرند اما گاهی همین پافشاریهاشون باعث میشه علاقه ای نداشته باشم تو ترکستان واسه ماه اک خرید کنم مبادا تو رودروایسی قرار بگیریم و مجبوربه خرید بشیم چون قبلا هم این اتفاق دو سه بازی افتاده.  از طرفی هر بار مادر همسر میگه فلان چیز رو بخر، من چند مورد تو ذهنم رژه میره: ١. من بد لباس میپوشم؟! ٢. بقیه بهترن و مادر همسر میخواد منم با لباسام به حداونا برسم؟! ٣. تمام حس و حال تلخ روزای پر استرس قبل از عروسی برام زنده میشه ٤. در این مور خاص: چون نسرین و الهام تو مسجد مانتوی جدید پرشیده بودند انتظار دارن منم مشکی جدید بپوشم

امشبم با همین حرف به ظاهرساده به فنا رفت. همسر عصبی شده بود و میگفت اصلا دیگه حرف مانتو نزن. اینقدر عصبی بود که فکر کنم اگر اصرار هم داشته باشم با پول خودم مانتوی مشکی بخرم به خاطر حساسیتی که امشب ایجاد شد به شدت مخالفت کنه. تمام روز خوب بودم. با وجود اینکه از پیش نرفتن کارهام و نپختن به موقع هویجها یه کم ناراحت بودم اما این اتفاق حسم رو اینقدر بهم ریخته که با اینکه فردا باید زود بیدار شم هنوز نخوابیدم. به همسر که گفتم خسم بهم ریخته با یک حالت عصبی می گه تو هم که حس ات ه ؟! :)))

شاید باید همسر اون حرفا رو میزد که این بخثا از طرف مادرش دیگه تکرار نشه. من باید خودم یک راهکاری برای مواقع خاص پیدا کنم. مواقعی که بر حسب ضرورت احساس نیاز به چیزی دارم و همسر اونو غیر ضروی میدونه.

همسر الان میگه مردم تو صف گوشت و مرغ ان هر روز، خدا رو خوش میاد دوباره بری گرون تومن بدی یک مانتو در حالیکه اون یکی رو هنوز نپوشیدی؟! اما من نه اصرا به خرید مانتو دارم. نه این حرف همسر رو قبول دارم.

احساسم سرگیجه گرفته و دلم مچاله شده. خواب قطعا درمانگر کار بلدیست. فردا روز قشنگیه. مدتها انتظارش را داشتم. شبتون نیــک


با عجله رفتیم و باعجله برگشتیم. هیچ کس نگفت تو نیا. موقع غسل من موندم تو ماشین چون هم ماه شیر میخورد و خواب بود. هم این موقع ها عزاداریها خیلی بده. تمام مدت داشتم تمرین سپاسگزاری انجام میدادم که خدایا ممنونم که کاری کردی تو موقعیت پر اضطرابی قرار نگیرم. موقع خاکسپاری مادر همسر تو حال خودش بود و حرفی نزد که پیاده نشو. گویی انتظار هم داشت پیاده شم. همسر هم که گفت پیاده شو. و من با پالتو و سه تا بافت مثل بید میلرزیدم از سرما. فامیلای دورتر گفتند چرا اومدی و بچه اذیت میشه. حتی دختر دایی همسر که نوه متوقی بود به خاطر بچه اش نیومده بود. بقیه هم بچه هشونو نیاورده بودند. 

شوهر خواهر شوهر (آقای ف) اون برانکارد فی که باهاش جنازه رو آورده بودند برداشت انداخت اونطرف بعد هم با همون دستاش اومد سویچ بده برم تر ماشینش. حاضر بودم از سرما بمیرم اما دست به اون سوییچ نزنم. وقتی قبول نکردم دستش رو گذاشت پشت سر ماه که بچسبونش به خودت و من کم مونده بود سکته کنم. دختر عموی همسر منو برد تو ماشینشون و همین که رفت زدم زیر گریه و زنگ زدم به مامان که من هیچوقت خوب نمیشم. مامان جانم گفت مادر کار شیطونه. خلعت که نوعه. گفتم اون وسیله حمل جنازه که نو نیست. گفت برات آیة الکرسی میخونم. خودتم بخون. ده دقیقه ای طول کشید تا آروم شدم ولی منتظر بودم برسم خونه و دست به دامن الکل بشم چون مجال شستن و خشک شدن کاپشن ماه اک نبود. همسر وقتی فهمید چی شده گفت اونو که زنده ها بهش دست میزنن. دست مُرده بهش نمیخوره. بیخود حساسی. وقتی رسیدیم رستوران، آقای ف اومد که ماه رو بغل کنه. گفتم گریه می کنه و ندادم. البته اونا رفته بودند خونه که بچه ها رو بیارن و شاید دستهاشوشسته بود. بعد از ناهار نامردی نکرد اومد دستش  رو گذاشت رو سر ماه اک و حسابی چرخوند. دیگه اگر می هم بود با موهای ماه تمیز شد :))) اما سعی کردم با فکر اینکه دستهاشو شاید شسته آروم کنم و بی خیال بشم. اما ته دلم میگفتم خدایا امروز دقیقا خلاف تمرین من اتفاق افتاد!!!

شب مراسم تو مسجد بود . متاسفانه چون مسجدها رو خوب رسیدگی نمی کنند من از فرش مسجد هم خیلی بدم میاد. ماه هم خسابی خورد زمین و دست به فرشها مالید و خوب خودش رو استرلیزه کرد.

با اینکه عزاداری بود اما نوع ارتباطم با دیگران خیلی انرژی مثبت و حس خوب ریخت تو دلم. تا امشب که اعلامیه مراسم فردا رو دیدم. درسته خانواده من دورن و امکان حضور نداشتن اما من که به عنوان نماینده حضور داشتم ولی فامیل همه عروسها و فامیل ها تو اعلامیه ذکر شده جز فامیل ما.

از طرفی من از اون دسته آدمهام که وقتی خیلی خسته و خوابالود باش و چیزی یا کسی مانع استراحتم بشه بداخلاق میشم. امشب ماه حسابی لفتش داد که بخوابع. شیطنت کرد. دعواش کردم و هنوز اونقدر خسته ام که نتونستم پشیمون بشم از دعوا کرتش چون هنوزم علاقش هستم.


+ یک روز صبح که خیلی پر انرژی ام براتون از خوشی ها هم می نویسم

ممنونم از پیامهاتون. در اولین تایید می کنم.

+ نظرتو راجع به دست زدن به وسیله حمل جنازه چیه؟

+ رو تختش نخوابید الانم له ام. جام تنگه و توان بردنش رو ندارم.

خستگی زیاد و نخوابیدن بچه به موقع خـر هستند


غرقم در افکارم و تعیین اهداف جدید که میرسم به یک هدف والاتر از همه آن اهداف. هدفی که اگر در راس قرار نگیرد؛ همه آن اهداف نیمه راه به بی هدفی میرسند و پوچ می شوند.
وقتی تمام زندگی ام را زیر و رو می کنم؛ می بینم خیلی وقتها باری به هر جهت زندگی کرده ام. خودم را سرزنش نمی کنم. اذیت هم؛ چون این باری به هر جهت بودن را به خواست خودم انتخاب نکرده ام. نوع تربیت ام، شرایط زندگی ام، اتفاقهای تلخ دهه ٨٠ و اوایل دهه نود که اثراتش هنوز در زندگی خانواده ام هست. فقط من با ازدواجم چند سالی هست که از آن تاثیرات سوء دور شدم  اما خلاص نشده ام و چقدر دلم خلاصی می خواهد. یک خلاصی ابدی از این خاطرات تلخ و تاثیرات سوء سنگین اش.
تلاش برای فرار کردن از بدبختی ها و تلخی ها، نوع برخورد پدر در بخش اعظم این اتفاقها، قدرت نداشتن مادر در مقابل پدر به این جهت که از بحث و دعوا گریزان بود در حالیکه گاهی برای حفظ سرمایه ها و داشته های زندگی چه به لحاظ مادی چه معنوی با تمام قدرت باید جنگید. نه اینکه مادرجان طفلکی نجنگیده باشد اما یک جاهایی باید ترمز پدر را می کشید که نکشید. بیش از حد قانع بودن مادرجان. نوع روابط عاطفی ام خصوصا با پدر و نوع برخوردش با تصمیم های ما، شاد نبودن خانواده مان و در کل اوضاع داخل خانه بزرگترین علت این باری به هر جهت بودن است.
دستی به سر خودِ کاشفم می کشم و نوازشش می کنم از این بعد دیگری که در من کشف کرده و به کنکاش اش پرداخته. صدای شکمم مثل صدای فرو رفتن آب در درون یک لوله، هر یک دقیقه یک بار سکوت آذین بسته با صدای جیک جیک بهاری گنجشگ کان را می شکند. و من دلم میخواهد تمام این باری به هر جهت بودن ها با صدای بلندی شبیه به این توسط زمین مکیده؛ حتی بلعیده شود و در چند ثانیه درون من انقلابی عظیم و سونامی بی بدیل رخ بدهد و زیر و رو شود تمام من. چونانکه با هر موج عظیم از این سونامی، خصلت های نادرست و ناخوب به دور دست ترین جای ممکن پرت شوند؛ چه بسا نابود شوند. همه چیز ویران شود و در چشم بهم زدنی به بی مثال ترین معماری شخصیتی دنیا بنا شود.
باید دست از زنده مانی بکشم و با تمام وجود زندگی کنم. باید قیامتی به پا کنم و تمام خوبیهایم را با بهشت خصلت های دوست داشتنی و نو پاداش بدهم. باید خودِ حقیقی ام را پیدا کنم و با ملایمت ایستادگی کنم تا تغییر کند. تغییراتی پنهان که پیداترینند. اگر فقط به همین هدف دست پیدا کنم؛ بقیه آنچه که گفتم به خودی خود محقق می شود.باید اگر تعهدم به خویشتن کم است؛ از تعهدم به ماه اک وام بگیرم. از حقی که بر گردنم دارد جانِ تازه ای بگیرم. باید شوری به پا کنم؛ شور زندگی لبریزِ تعهد به خویشتن و آنچه می خواهم. و شوری بیش از آنچه در درونم به پا کرده ام در وجود ماه اک بریزم. باید متعهد شوم به مسئولیت خطیری که به خواست خودم متقبل شدم. چنان تعهدی که سی سال دیگر که ثمره عشق و زندگی مان روبرویم ایستاد؛ با نگاهی لبریز از شور زندگی برایم قصه بگوید. قصه ماهی زمینی که در دامن مادر به اوج رسید. قصه ای پر از زندگی و مادرانگی. قصه ای که سرشار از تعهد و سازندگی است. قصه ای که ته اش مادر قصه سرفراز از پس تعهدش به فرشته زمینی برآمده و چنان تربیت اش کرده که تلف کردن وقت، علاف چرخیدن، هدف نداشتن و باری به هر جهت بودن در هیچ کجای قصه نقشی ندارد. قصه ای مملو از عشق، زندگی، شادی، سرافرازی، تعهد، تعهد، تعهد، تعهد
تعهد به خویشتن
تعهد به اهداف
تعهد به زندگی کردن
تعهد به نشاط 
تعهد به تلاش
و تعهد به عشق، عشق و عشق

میون انبوهی ازظرف نشسته، با یک عالم خستگی خودم رو به یک کیک و چای نیمه شبی تو یک خلوت تک نفره مهمون کردم اگرچه که دارم از خواب میمیرم. مسواک رو بگو؟!کی بزنه؟

خیلی خوشحال بودم. با انرژی دو روز تمام دویدم اما امروز ازظهر از خودم احساس ناامیدی کردم. سه روز کار کردم و دویدم. اما چون تا قبل از اومدن پرستو اینا سالادم رو نتونستم آماده کنم؛ چون خمیر کیک گوشتم آماده نبود؛ چون آشپزخونه مرتبِ مرتب نبود؛ احساس می کردم شکست خوردم. شکست خوردم از برنامه ای که تو ذهنم داشتم که من از ساعت سه همه کارهام رو کرده باشم و فقط مونده باشه برنجم.

مجبور شدم سالاد رو بسپارم به پرستو و خوب! تزیینش هم با سلیقه اون بود و این یعنی من موفق نبودم!!!! یا .؟!

خمیر رو هم با هم درست کردیم و وسط کار که ماه اک بیدار شد پهن کردنش موند با پرستو

سه روز دویدم. دستم درد می کنه. اما اینقدر کُندم که با همه کار نداشتن هام و مرتب بودن کلی خونه موفق نشدم به موقع همه چیز رو حاضر کنم که مجبور نباشم بدو بدو کنم.

اینها به کنار

سه روز دویدم؛ اما یک حرفی زدم که نباید میزدم. یک حرفی زدم که نیاز نبود مطرح بشه. یک حرفی زدم که بعد از رفتن مهمونها؛ به جای تبریک به خودم، درگیر بودم که چی شد  اون حرف رو زدم؟! 

به قول همسر فقط بستگی به برداشت و دیدگاه طرفین داره. همسر میگه حرف واضحی نبوده. خیلی کلی بوده فکر نکنم موردی پیش بیاره. من اما هم نگران برداشت طرف مقابلم از خودم هم ناراحتم از خودم که بعد سی و چند سال عمر هنوز نسجنیده حرف میزنم.


غ ز ل واره:

+ در مجموع شام خوب شده بود. هم دسر،هم کیک گوشت، هم کباب مرغ هم برنج که میترسیدم خوب نشه. آش دوغ هم  پرستو تعارفی آورده بود. خوشمزه بود و من دیگه سوپ نذاشتم


+ دلم میخواست رو تختیمون رو عوض میکردم قبل از اومدن مهمونها که وقت نکردم از کمد درش بیارم. میز آرایشم رو هم گردگیری کنم. کسی تو اتاق ما نرفت  پس چرا من ناراحت بودم؟!

قطعا کمال طلبی


گفتم: "او به من حالی کرد که وقتی کسی هدف وجودش را بشناسد؛ می تواند به دنبالش برود و برای این منظور نیازی به کسب اجازه از دیگران ندارد"

مایک گفت: "درست است. و نکته مهم این است که هیچ کس نمیتواند فردی را از رسیدن به هدف زندگی اش باز دارد یا او را بهخدف برساند. خودِ ما هستیم که سرنوشتمان را می سازیم."


دومین کتاب سال جدید هم تمام شد. حقیقتا یکی از قشنگ ترین و تامل برانگیزترین کتابهایی بود که تا حالا خوندم.



غ ز ل واره:

+ در راستای یکی از اهدافم که خوندن حداقل ده جلد کتاب خوب تو سال جدید بود؛ اولین خوب رو خوندم. با خوندن همون چند صفحه اول نتونستم بزارمش زمین. با بچه داری، خوندنش رو توی بیست و چهار ساعت تمام کردم.

این که نیستم هم به خاطر بیمار بودن ماه اک هستش هم به خاطر خوندن کتاب و تاملاتی هست که استرلکی من را به آنها وا داشته. 

 راستی چرا اینجا هستم؟! 

از مرگ؟! می ترسم

راضی؟! تقریبا هستم


+ سه روز تمام هست که تب ماه اک فقط با استامینوفن قطع میشه. دکتر گفت ویروسیه و داروی دیگه ای نداد. کم کم دارم نگران میشم. اینقدر که حس می کنم خودمم تب کردم


ببخشید فونتها بهم ریخته. با گوشیم تنظیم نمیشه


فکر می کردم  در مقابل بیمار شدن ماه اک، مادر بی خیالی ام. بی خیال از بعد دلواپس شدن؛ نه از بُعد مسئولیت. تا اینکه امروز عصر بر اثر بثورات پوستی ماه اک که از صبح نمایان شده بود؛ برای دومین بار تو این هفته بردمش مطب دکتر. دکتر ماه اک یک آقای مسن، آرام و بسیار خوش اخلاق است که تمام زمانهای بی کاری اش، با کتابهای تخصصی پزشکی مشغول است.

توضیح دادم که با تب شروع شد و شما تشخیص بیماری ویروسی دادید. با خنده ای که چاشنی اش کمی غرور به جا بود گفت: "هر جای دیگه برده بودی، به محض تشخیص ویروسی بودن، حتما یک آنتی بیوتیک میذاشتن تنگ نسخه". جمله اش منو پرت کرد وسط مکالمه با لی لی که گفت: "تب آرین هم ویروسی بود و دکتر استامینوفن و آنتی بیوتیک براش تجریز کرده بود". با لبخندی از سر آرامش خرفش رو تایید کردم. بعد از معاینه ماه اک گفت:"تشخیصم همونه. بیماری ویروسی. هیچ دارویی نیاز نداره. برو به سلامت" 

با خوشحالی از مطب خارج شدم و بعد از چرخی تو بکی از پاساژهای کوچیک کنار مطب و تماس همسر که ده دقیقه دیگه میرسه، ماه اک رو بردم داخل پاساژ چیچک تا تو فرصت باقیمونده طبق قولم، پله برقی سواری کنیم. به سرعت تفریح دو نفره مون رو انجام دادیم و با حال خوب از اینکه بد قول نشدم اگرچه شاید ماه اک نمیدونست که من این قول رو بهش دادم، رفتیم سر قرار. ماه اک طفلی از صبح گفته بود "تاب تاب". به همسر گفتم بهش قول دادم تاب تاب هم بریم. 

هنوز فکر می کردم مادر بی خیالی ام. تا اینکه رسیدم خونه و کتری رو گذاشتم وش بیاد. درست همون لحظه که آب جوش میریختم روی چایی های خشک) تازه احساس کردم چقدر سبک شدم.چقدر آرومم. انگار یک بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. تازه فهمیدم چقدر غرق نشاطم از اینکه میدونم ماه اک داره خوبِ خوب میشه


٠٠:٥٠ بامداد
بالاخره بعد از تعطیلات و بیماری ماه اک، امروز تک و تنها و با قدرت تمام رفتم و واکسن هیجده ماهگی ماه اک رو زدم که خلاص شم از استرسش و روبرو شم با ترسم.
هفته قبل که ماه اک به طور ناگهانی تب کرد، دیروز که تک و تنها بردمش آزمایشگاه و روحیه ام رو حفظ کردم تا از دخترم دو تا سرنگ نمونه خون بگیرن، امروز که با ترسم روبرو شدم و رفتم واکسنش رو زد، امشب که تب داره و با کمال میل و راحت بیدار موندم کنارش تا تبش رو کنترل کنم و هر لحظه که از زندگی تو این غربت میگذره و من دارم این زندگی رو مدیریت می کنم؛ داره بهم اثبات میشه من خیلی قوی تر ازاونی هستم که حتی فکرش رو هم بکنم. اونقدر قوی که بچه ام از درد سرنگ نمونه گیری تو دستش ضعف کنه و من بدون گریه و با اقتدار بغلش بگیرم تا احساس امنیت کنه و مطمئنش کنم که هستم و آرومش کنم.  اونقدر که دیشب غمگین ترین و دل شکسته ترین زن دنیا بودم که غرورش با نسبت داده شدن یک صفت بد له شده بود ولی اتفاقات شب قبل رو تمام روز با خودش حمل نکرد و امروز خودش رو از تو مود غم کشید بیرون و بدون فکر کردن به اشکها و ناراحتی های شب قبل یک روز قشنگ واسه خودش و دخترش ساخت. و اینقدر آدم بی کینه ایه که با همه بد بودن حرف همسر دلش براش تنگ شده بود و تمام روز به خاطر بی خبر موندن ازش انگار یک چیزی گم کرده بود . قوانین تعیین شده مشترکشون رو از سر لج نقض نکرد و موقع بیرون رفتن با یک پیامک خیلی خلاصه خبر داد که داره میره بیرون. فقط چون همسر جوابی نداده بود؛. تصمیم داشت تا همسر نپرسیده؛ نگه که ماه اک واکسن زده.
روزش رو که خیلی خوب شروع کرد؛ کائنات هم  در جوابش شروع کرد به خدمتگذاری. وقتی رفت باشگاه فهمید اصلا کلاسش تشکیل نمیشه و عملا جلساتی که فکر میکرد از دست داده سر جاش بود. کلاسش رو انتقال داد به زومبا و بعد از واکسن به خاطر قولش به ماه اک؛ با وجود خسته شدنش، ماه اک رو برد پارک برای تاب تاب. این دونفره خای مادر دختری!. عصر که همسر رسید؛ در کمال احترام به همسر سلام کرد و دو تا چایی دبش گذاشت رو میز و با سوال امروز رفتید واکسن زدید؟! قهر تمام شد. البته قهر که نبود. تو مود سکوت بود. دو ساعت بعد گفت که "میشه خواهش کنم بریم لونت کاپ رو امشب بخریم؟! تا آخر هفته فکر کنم فرصت نداشته باشی" و از هشت و نیم گذشته بود که همسرش گفت بپوش بریم. بدو بدو حاضر شدند و بچه رو زدند زیر بغل و یک لونت کوچولوی خوشگل خریدن و برگشتن. با اینکه شب قبل تا سه بیدار بود به راحتی و با حال خوب تا ٤:٣٠ کنار ماه اک که تبش با قطره از ٣٧.٥ کمتر نمیشد بیدار موند و بعد از اونم چند بار دیگه تا ده بیدار شد و چکش کرد.
این غربت با لحظه های گاهن تلخ، این دختر کوچولو با شیطنت های شیرین و بی پایانش و گاهی بیماری و بی تابیش داره از غزل، غزلی نو می سازه. داره شاخ و برگهای اضافی رو حرص می کنه تا شاخ و برگای اصلی تنومند و ورزیده بشن. داره کاری می کنه که کم کم غزل باور کنه کارهایی که انجام میده از عهده هر کسِ دیگه ای بر نمیاد. تا غزل باور کنه خودش رو، تواناییهاش رو، قدرتمند و توانمند بودن خودش رو و مهربونی، گذشت ، درک درستش از خیلی چیزهای دیگه رو

با یک سردرد مبهم بیدار می شم. ربطش می دم به جیغ و دادهای دیروز -عصر تا شب - ماه اک که نمیدونم علتش چی بود. از تو قلبم قُل قُل استرس می ریزه بیرون. یاد لحظه خواب می افتم که بی دلیل! یا شاید هم به دلیل بهاری بودن هوا حس رفتن به ترمینال و رفتن به تهران وجودم رو در بر گرفت. این استرس هم درست عین استرس صبح های زودی هست که میرسیدم تهران و قرار بود تو تاریکی صبحدمان برم داخل نمازخونه آرژانتین و منتظر بمونم همسر که اون زمان همسر نبود اما بزرگترین حامی ام بود ا بیاد دنبالم تا بریم از سوپری قائم مقام خامه عسل و آبمیوه و حتی ببری شاید بخریم و بریم تو پارک ساعی، روی همون نیمکت کنج سمت چپ زیر درختها بخوریم و من بلرزم از خنکای صبح و حرف بزنیم. استرس همون روزایی که پُر بودم از تردید که می خوامش یا نه؟! که ما به درد هم میخوریم یا نه؟ که من از اصفهان؟! اون ترک؟! اصلا این همه اختلاف فرهنگی بین دو تا شهر؟! حتی زبان؟! استرس آینده ای مبهم؟! استرس اینکه بقیه چی می گن؟! ( این یکی دیگه خیلی مسخره بود چون این من بودم که میخواستم یک عمر باهاش زندگی کنم نه بقیه) و استرس اینکه یک روز عاشق بودم یک روز فارغ.

زنگ می زنم به همسر. بهش میگم نگرانم ماه اک بازم واسه نمونه ادرار اذیت بشه. نگرانم نتونم راحت نمونه بگیرم ازش. همسر تنها نیست و نمیتونه راحت حرف بزنه. شماره خواهرک رو انتخاب می کنم. بعد به خودم میگم حالا فرض بهش گفتی استرس داری! اونوقت خوب میشی؟! پشیمون میشم از تماس گرفتن و میرم سراغ آشپزخونه زله زده که دیشب از احساس دیوونگی در اثر دادهای ماه اک یک لیوان هم جابجا نکردم و خوابیدم. با خودم قرار گذاشتم بدون دستکش ظرف نشورم. اگر به قول و قرار عمل کنم. اینقدر که دستام داغون شده. دستکش هام رو دست می کنم و بعضی ظرفا رو میشورم و بقیه رو میچینم تو ماشین. سر انگشت اشاره دستکشم سوراخ شده. باید یک جفت همین روزا بخرم. کارم کامل نشده که ماه اک بیدار میشه. همونجا دم در اتاق ایستاده و مثل هر روز به پنجره اشاره می کنه و میگه "توتو". بوسش می کنم و میگرمش تو بغلم تا بریم کنار پنجره. تند تند تو دلم دارم دعا می کنم و خدا رو التماس می کنم که راحت بتونم نمونه بگیرم ازش.

اونقدری که میل داره بهش نیمرو میدم. گاز استریل رو باز می کنم. Urin bag  رو باز می کنم که آماده باشه و ماه اک رو میبرم که بشورم. وقتی با صابون کامل شستمش میارم بیرون و قسمت مربوطه رو با گاز استریل خشک می کنم و با سلام و صلوات و دعا  علیرغم مقاومت ماه اک urin bag رو هرجوری هست میچسبونم و سعی می کنم طوری تنظیمش کنم که ادرارش رو از دست ندم. ماه اک به گریه افتاده و پوشکش رو میکشه و اعتراض داره که بازم اینو جسبوندی. بغلش می کنم و با شیر دادن و شوخی سرش رو گرم می کنم و تو دلم فقط خدا خدا می کنم که با همین یک بار نتیجه بگیریم. این کیسه ها بعد از چسبوندن فقط یک ساعت استریل هستند که به بدن نوزاد بمونه برای نمونه گیری. هنوز استرس دارم اما حضور ماه اک از حجمش کم کرده. سه ربعی گذشته. از گوشه پوشک که نگاه می کنم، کیسه دیگه خالی نیست. از خوشحالی پریدم بالا. فقط جیغ نزدم. با سرعت در ظرف استریل رو باز می کنم. Urin bag رو جدا می کنم و با چسب خودش درش رو محکم می چسبونم. میزارم داخل ظرف و میزارم لبخ بیرون پنجره که خنک بمونه. اینقدر خوشحالم که این مرحله سخت طی شد و فقط یکی دیگه مونده. کمی آرایش می کنم و بدو بدو حاضر میشیم که بریم. ماه اک می خنده و می گه تاب تاب. بهش قول میدم که ببرمش. آخرای سلام بمبئی هست. دلم میخواست تا آخرش رو ببینم اگرچه که فیلم هندیه :)) اما میخوام هر چه زودتر کار رو تمام کنم. یک مسکن میخورم که سردردم بدتر نشه. عینک آفتابی رو میزنم که از نور چشمام و سرم درد نگیره. کفشامون رو میپوشیم. همینطور که در ساختمان رو باز می کنم از خدا تشکر می کنم که با وجود اون همه استرس از عهده مسئولیتم براومدم. شکر می کنم که حضور ماه اک باعث شد بیخیال استرس های آزار دهنده بشم و تی به خودم بدم. خیلی خرشحالم که موفق شدم. این کار خیلی رو اعصابم بود. هفته قبل خیلی عصبی بودم که تنهایی باید کارای آزمایش ماه اک رو انجام بدم و اینقدر غول بزرگی بود که حس می کردم نمیتونم. تا اینکه همسر گفت تو باید قوی باشی و تو مواقع بحرانی قدرتمندتر عمل کنی. تا اینکه چهارشنبه صورت و بدن ماه اک قرمز شد و از نگرانی بدون درنگ ماه اک رو زدم زیر بغل و اول رفتم آزمایشگاه که فقط پذیرش کرد و گفت برای نمونه گیری صبح بیا. بعد رفتم سراغ دکتر و خیالم که راحت شد یک چرخی توی پاساژها زدم و همین اتفاق چنان من رو زیر و رو کرد که حس کردم من از پس هر کاری برمیام.

حالا دیگه آزمایش بردن ماه اک برام سخت نبود حتی با اینکه میدونستم بچم اذیت میشه. ملافه رو روی تخت آزمایشگاه پهن می کنم تا مسئول نمونه گیری بیاد. ضعف کرده واسه ماه اک. می گه آخه من چطور از تو نمونه بگیرم؟! اون یکی موهای ماه اک رو ناز می کنه و میگه به کی رفته؟!  خدایا ما خودمونو می کشیم این رنگی بشه آخرم نمیشه. خدا کنه همین رنگ بمونه. می خندم و میگم هر کس میبینش همین دعا رو براش می کنه. ان شالله از دعای شماها میمونه.)).

باید بیفتم روی ماه اک و فیکسش کنم تا ت نخوره. بمیرم بچم قرمز شده و نفسش تو سینه انگار حبس شده و از درد هق هق می کنه. خوبه گریه عو نیستم وگرنه یک فصل هم من گریه میکردم. نمیدونم چرا یادم نیست ببوسمش. دستش رو نگاه می کنم که پوستش با سوزن سرنگ که کشیده میشه به سمت بیرون. تو وجودم یک دردی میپیچه از این رنج. ماه اک رو بغل می کنم و می چسبونمش به خودم. تعداد آزمایش هاش زیاده و باید از اون دستش هم خون بگیرن. مسئول آزمایشگاه میگه رگهاش خیلی نازکه. باز هم ماه اک رو فیکس می کنم اما این بار ماه اک از ته دلش بلند گریه می کنه. نگاهم روی دهن کوچولوشه و شش تا دندونی که دوتاش تازه داره نیش میزنه. دلم ریش ریش شده از درد کشیدنش و گریه هاش. بهم میگن بمون تا مطمئن شیم نمونه ها کافی اند.  ماه اک این بار آروم نمیشه. تو اتاق نمونه گیری میمونم و می چسبونمش به خودم و بهش شیر می دم. وقتی دلش آروم گرفت به شیوه خودش همونطور که شیر میخوره خوشحالی می کنه و می خنده.  دلم از دیدن خندش آروم میگیره. شکرخدا نمونه ها کافی اند. ملافه ر جمع می کنم. دستامون رو با پد الکلی تمیز می کنم و میریم تو پاساژ. ماه اک رو پله برقی هم دوست نداره بایسته. حس می کنم با آزمایش یک کم دچار بی اعتمادی شده.

تصمیم دارم کم کم مغازه ها رو بگردم و اون چیزایی که لازم دارم از شلوار و روسری بگیر تا لباس مخصوص مهمونی، کیف سفر، و . رو پیدا کنم و بخرم. یک شلوار خاکستری از همونا که طرح ریز دارن می بینم. میدونم که همسر خیلی اینا رو دوست نداره اما خودم! خیلییی. یک روسری چهارگوش مشکی، یک تاپ گلدار شیک سورمه ای،  یک کیف گل گلی ولسه سفر می پسندم. اما فقط می پسندم و میزارم که اگر همسر فرصت کرد بریم با هم ببینیم وگرنه هر بار رفتم بیرون یکیشو بخرم.

 تو راه کنار پارک پیاده میشم تا به قولم عمل کنم و ماه اک رو ببرم تا تاب. ساعت ٢ بعد از ظهره. یاد یکی دو سال قبل می افتم که به همسر می گفتم نگاه کن بچه ها پدر مادرشون رو چطور تو آفتاب کشوندن تو پارک که برن ترامپولین و حالا من!! به میل خودم نه اجبار ماه اک تو همون ساعت ماه اک رو بردم که تاب تاب بکنه.

بین راه یک شیرموز عالیس واسه امتحان میخرم اما به نظرم برخلاف تبلیغاتشون دروغه که موز طبیعی داخلشه. به شدت بوی اسانس موز میده. حالا اون غظت شیر از چیه؟! نمیدونم. دستم داره میشکنه. ماه اک حاضر نیست از بغلم جدا شه. میرسم جلوی ورودی. وارد خونه که میشم، با همه وجودم یک نفس راحت می کشم و ماه اک رو میزارم رو زمین. و بعد از خوابوندن ماه اک  یکی از لذتبخش ترین ناهارهای دنیا رو میخورم.


+ با ماه اک نمیتونم زیاد گوشی دیتم بگیرم چون گیر داده به فیلمهای گوشی و خودشم نمیدونه چی میخواد و آخرشم گریه و دعواست. مجبورم یواشکی استفاده کنم. در اولین فرصت نظرات رو جواب میدم


خسته ام

خوابم میاد

موهام هنوز خیسه

خونه بخاطر جمع نشدن وسایل سفرشلوغه

هر دوتا آنتن قطعه و من با هیچی نمیتونم ماه رو سر گرم کنم که کمی به من زمان بده خونه رو جمع کنم

عصری خواستم ببرم دکتر اما چنان باد و بارونی شروع شد که موندیم خونه و بعد هم خوابمون برد. 

از شدت سرما دارم یخ میزنم اما چاره ای نیست چون شوفاژها رو بستن

به ماه اک کلی لباس پوشوندم 

ذهنم درگیره لونت کاپ ِ که همه اینقدر ازش تعریف می کنند اما من نتونستم درست ازش استفاده کنم. با این حال با همون درست کیپ نشدنش خیلی کارم رو راحت کرد. تونستم راحت و بدون استرس و بدون آبکشی های اضافه برم حمام. با همه درست نبودن جاش خیالم از کثیف نشدن لباسام راحت بود. اصلا اولین باری بود تواین وضعیت رفتم سفر و خیالم راحته راحته بود. 

با یک فنجون آب جوش نشستم کنار لباسشویی تا کارش تمام شه و لباسای ماه رو پهن کنم و بخوابم

دیروز به همسر میگم ترکستان و اصفهان دو تا دنیای متفاوتند برای من. ترکستان زندگی شیرین تره برام چون نگرانی ها و استرس های مالی وجود نداره و اگر نگرانی خاصی هم باشه من کلا ازش بیخبرم. چون هر چیزی در جای خودشه و کسی از نبودن چیزی رنج نمی بره. چون هر چیزی لازم باشه یا کسی دوست داشته باشه بدون فکر به پولش در اندک زمانی فراهم میشه. یک لذت بزرگی که اونجا برام داره اینه که من ِ عاشق هدیه دادن راحت ترم. میتونم بی دلیل و بی بهانه هدیه بدم چون نه نگرانم کسی معذب بشه از هدیه دادنم نه نگرانم که نکنه همسر تو رودروایسی من این کار رو می کنه. 

کلا ترکستان رفتن برای من به معنی هدیه دادن و هدیه گرفتن ِ. این بار برای مادر همسر یک عطر ورساچ گرفتیم و برای پدرش یک کت تک. اونوقت اونجا مادر همسر یک ساعت دیده بود و دلش رفته بود. همون روز پدر همسر اجازه نداد بخریم. فرداش با وجود مخالفتهای مادر همسر، دست همسر و خواهرشوهر رو گرفتم و رفتیم ساعت رو خریدیم. از نظر من نسبت به قیافه اش زیادی گرون بود (یکساعت رو میزی  چوبی که اعداد ساعت با تغییر زمان مثل تقویم ساعتای خونه پدر بزرگهامون ورق میخوره) اما اینکه مادر همسر اینقدر دوستش داشته بود برام کافی بود که همسر رو راهی بازار کنم. قرار بود خودم قابلمه بخرم اما اینقدر این خرید برام مهم بود که حاضر شدم خرید خودمو به تعریق بندازم.

وقتی میرم ترکستان حالم به غایت خوبه. با اینکه هفته قبل بخاطر سندروم pms و بیماری ماه اک زده بود به سرم و از زمین و زمان شاکی بودم و میخواستم شکایت همسر رو به مامانش ببرم؛ اما خیلی زود خوب شدم. اونجا یک بهشت دائمی ِ برای من که عین خونه خودمه.اونجا نگران هیچی نیستم. اصلا یادم میره که زندگی مشکلاتی هم داره. اونجا فقط زندگی می کنم چون از ته دل تک تکشون رو دوست دارم و دوستم دارن. چون حسود نیستمو حسود نیستن. چون زبونم نیش نداره و زبونهاشون مهربونه. چون توقع اضافی ندارم و ندارن. چون کم و کاستی های هم رو به قول خانم جان خدا بیامرز "میزاریم لای گیس مون" چون از غم ها و سختی ها به ندرت حرف می زنیم. چون خیلی چیزهای دیگه

اونجا که میرم مشکلات خانوادمو فراموش می کنم. غم دل خواهرک رو میزارم پشت در خونشون. اینکه برادره کار ازدواجش رو به تاخیر انداخته رو تو بغچه می کنم و میزارم تو طاقچه فکرم و .

اونجا که میرم آدمهاش آرامش دارن چون نگران خیلی چیزا نیستن و همین آرامش چنان میریزه تو قلبم که جز زیبایی دنیا و طراوت زندگی هیچ چیزی رو نمی بینم

گاهی باورم نمی شه که این زن آروم که داره قشنگیای زندگی رو میبینه و از ته ته دلش راضیه از زندگیش اگرچه گاهی هم کم میاره؛ منم

منی که از ٢١ سالگی لبریز شدم از استرس و ناامیدی. منی که فکر می کردم تا ابد چیزی جز سیاهی غم تو این زندگی رنگی نیست. منی که از زمین و زمان ترسیده بودم و فکر میکردم دیگه مامنی نیست

حالا می بینم انگار دارم  شبیه میشم به غزل روزای قبل از ١٩سالگی. همون روزا که یک اعتماد به نفس قشنگ داشتم و زندگی رو زندگی می کردم. همون روزا که همه کلاس منو مقصر اسامیِ گزارش شده به دفتر مدرسه می دونستند و من اونقدر غرق زندگی و بی خیال غم و رفتارای ناخوشایند دیگرون بودم که بعد از دو سال ماجرا رو فهمیدم

حالم خیلی خوبه. هر لحظه بیشتر از قبل عاشق ماه اک میشم و هر روز بیشتر از روز قبل با همسر رفیق میشیم. 

تمام این حال خوب، تمام این حسهای شیرین تقدیم به شما مهربونایی که بی چشم داشت اینجا رو میخونید و کنارم هستید. 


غ ز ل واره:

+ الهی برکت روانه زندگی همه اونایی که مثل پدرجان بک عمر دریدند و به کس دستشون رسید نون رسوندند و یک عده نمک نشناس زمینشون زدند؛ بشه و خدا مشکلاتشون رو حل کنه. الهی خدا گشایش ایجاد کنه تو کار جوونهایی مث خواهرک و برادرک که با تمام وجود تلاششون رو می کنند که سر پا باشند و خانوادشون رو سرپا نگه دارند. الهی خدا خونه بده به همه اونایی که مستاجرند و هر سال باید استرس جابجایی داشته باشند. الهی خدا خودش گره از مشکلات مردم این مملکت که دچار بحران شدید مدیریتی شده بگشاد.


+ ببخشید که نظرات رو بی جواب تایید می کنم. اگر فرصت کنم کم کم جواب میدم همشو


چقدر خوبه که یک چیزایی رو میفهمی در مورد خودت که در عین تکرار شدن متوجهش نبودی

بعد از اینکه پنجشنبه ساعت٥ صبح در ماشین باز بود و کیسه کثیف آقایی که از سطلهای آشغال بازیافت جمع می کنه خورد به در ماشین و من دچار اضطراب شدیدی شدم و وقتی با دستکش فریزر در رو با پد الکلی مثلا ضدعفونی کردم  که آروم شم اما مظطرب تر شدم و تازه احساس میکردم با وجود دستکش فریزر دست خودمم می شده و مجبور شدم اضطرابش رو تحمل کنم تا حالم خوب شه. بعد از اینکه رسیدیم ترکستان و باز اونجا الکلیش کردم اما باز شک کردم . بعد از اینکه صبح فرداش یک بار دیگه اون قسمت در رو پاک کردم و ذهنم آروم بود نسبت به تمیزی وسیله هامون. بعد از اینکه رسیدیم خونه و بعد دو روز یهو گفتم نکنه کاور لباسا هم خورده به در؟! و خودم رو با شستن کلی لباس و کاور و . تو این سرما که لباس خشک نمیشه بیچاره کردم. بعد از اینکه  به مادرجان گفتم کاش فقط وسواس داشتم اما شک نمیکردم چون اگر با یقین با مستئل برخورد میکردم وسواسم اونقدر شدت نداره دیگه! تازه به یک نکته خیلی ساده رسیدم. این که من وقتی تنهام و دورم از بقیه آدمهای عزیزی که میتونند ذهنمو به حجم بزرگ حضورشون پر کنند؛ به شک هام به طرز فجیعی بها میدم؛ حتی با اینکه این بها دادنه آزارم میده و اعصابم رو بهم میریزه. اینکه درسته اونجا  چند بار در رو پاک کردم اما دیگه اجازه ندادم حس بدی در درونم نسبت به اینکه دستم به در خورده و به لباسای خودم و ماه اک، پر و بال بگیره و باعث بشه بشورمشون. درسته شَکه همیشه هست اما در جمع مجال بسیار کمتری بهش میدم.

حالا از فهمیدن همین نکته خیلی ساده که چند ساله نمیدونستمش حالم خیلی خوبه چون میتونم برای رفعش برنامه هایی تعیین کنم


از طرفی دیروز بعد از خوندن استوری های ارگانیک مایندد و حرفای دکتر چاوشی عزیز؛ فهمیدم من خیلی وقته دارم "حرف مفت میزنم". ساده ترینش اینه که دلم میخواد یک خونه منظم داشته باشم اما همیشه میگم: "کاش وقت داشتم جوری مدیریت کنم که خونه همیشه منظم باشه" اما طبق حرفهای دکتر چاوشی من از تصور منظم بودن خونه لذت می برم اما سختیهایی که در راه این کار باید تحمل کنم رو دوست ندارم.


فهمیدن این دو تا نکته تو یک روز چالش بزرگ و قشنگی در ذهنم به وجود آورده. این که دروغ گفتن به خودم رو تمام کنم و لایف استایام رو تغییر بدم. فهمیدن این دو تا نکته تلاش همسر رو برام پررنگ تر از قبل کرده. پشتکار همسر برای به انجام زسوندن کارهاش مثال زدنیه. اصلا خصوصیت بارزش همینه. در این حد بگم که چون زبانش قوی نبوده قبول شدن واسه آیلتس براش خیلی سخت بوده. اونوقت تو یک سال هشت بار تو شهرهای مختلف امتحان های آیلتس، تولیمو و . داده تا بتونه موفق بشه. برعکس من همیشه نیمه راه همه چیز رو رها می کردم و هیچکس نبود که من رو راهنمایی کنه تا تلاش کنم شیوه ام رو تغییر بدم و چون سی سال اینطوری زندگی کرده بودم؛ هنوز بعد از چند سال زندگی با همسر، موفق نشدم شبیه اون باشم.  ولی الان واقعا و شدیدن به داشتن این خصوصیت احساس نیاز می کنم. الان دوباره میخوام موتور دفتر برنامه ریزی رو روشن کنم و ذره ذره عادت ها خوب در خودم نهادینه کنم که کمک کنه پشت کار داشته باشم. کمک کنه دیگه "حرف مفت نزنم" ، بهانه نیارم و تلاش کنم. باید بشینم بنویسم پراکنده های ذهنم رو و منسجم کنم در یک برنامه مدون جمع و جور اما طولانی مدت

میخوام خودم رو دوست داشته باشم و به ماه اک یاد بدم عاشق خودش باشه ولی خودخواه نباشه

میخوام قوی باشم و به ماه اک یاد بدم زود از پا نشینه

میخوام فعال باشم و به ماه اک یاد بدم تو س گیر نیفته

میخوام پر تلاش باشم و به ماه اک یاد بدم حال خوب دلشتن یعنی تلاش برای خواسته های قشنگ

میخوام آرامش داشته باشم و به ماه اک یاد بدم با آرامش میشه آهسته و پیوسته جلو رفت و به آرزوهای بزرگ رسید

میخوام برنامه های قشنگ و جذاب برای خودم تعیین کنم و به ذهنم فرصت  شک و انحراف به مسائلی که موجب عذاب خودم و اطرافیانم میشن، ندم.

میخوام تا آخر سال یک غزل آپ تو دیت با ورژن ٩٨ تحویل خودم بدم.


غ ز ل واره:

+ به درخواست دوستان همین روزا یک پست در مورد لونت کاپ میزارم


+ خوابهای هچل هفت می دیدم که با یر و صدای ماه اکم بیدار شدم. باز گوشی من رو دیده بود. موهامو می کشید تا بیدار شم و میگفت تاب تاب. این روزا همه زندگیش شده تاب تاب. الان سه هفته است. بیرون دنبال تاب تابِ. تو باشگاه تاب تاب. تو گوشی هم دنبال تاب تاب اما این یکی واقعا تاب تاب نیست. فیلمهای تو گوشیه که میخواد ببینه. سطح انرژیهام پایین بود. سردرد مبهمی دارم و یه مقداری تهوع. همسر زنگ میزنه و میگه عرضه رو چک کردم. با اینکه به نظرم خیلی هم مهم نبود اما انگار یه انرژی زیر پوستم شروع کرد به جریان گرفتن. دیروز هسته معاملات مشکل داشت و سفارشم ثبت کامل نشد. یه کم لجم گرفته بود از اینکه حالا بعد از چهارسال دوباره خواستم یه فعالیت  انجام بدم و نشد. 

در هر صورت شنیدن صدای همسر و در کنارش شنیدن این خبر من رو از تخت کشید بیرون و کم کم حس کردم هر لحظه دارم بهتر میشم. با ماه اک صبحانه خوردیم. رقصیدیم!! عملا از بعد یک سالگیش نمیذاره برقصم. کافیه ت بخورم تا بدو سمتم و بگه جل. کمی سینی بازی کردیم. در حال نوشتن بودم که دیدم ماه اک داره با موزیک در حال پخش میرقصه. اما نه در یک نقطه. دقیقا مثل من جاشو عوض میکرد. یک جورایی راه میرفت و میرقصید و گاهی دستهاشو میبرد بالا و می چرخید. تمام مدت یواشکی نگاش میکردم که حواسش پرت نشه.


+ شنبه صبح زود، دفتر برنامه ریزی رو آوردم و متناسب با گزینه های چند ماه قبل، جدول این هفته رو کشیدم اما به جز یکی دو مورد بقیه تیک نخوردن. عجیبه که اینقدر زود زود تغییر می کنیم و اولویتهامون جابجا میشن. گزینه ها تیک نخوردن چون من الان و این روزها چیزی متفاوت از چند ماه قبل از خودم و زندگیم میخوام. این یک نشونه خوبه. این که اگرچه در ظاهر موفق نبودم اما حقیقتا مطالعات و افکار و برنامه هام ریز ریز دارن تاثیر خودشون رو میگذارن. قطعا چند سال دیگه شایدم چند ماه دیگه این تغییرات در ظاهر هم به بهترین شکل نمایان خواهد شد. گزینه های جدید دارن جایگزین قبلیا میشن


+ دارم کتاب "از شنبه" رو میخونم. عجیبه که وقتی ذهنت درگیر انجام یک کاری میشه کائنات هم همه تلاشش رو می کنه تا کمکت کنه. درست زمانی که درگیریهام با خودم در مورد عقب انداختن کارهام و اهمال کاری به اوج رسید؛ چشمم به جمال این کتاب روشن شد و من اینقدر به تغییر این رفتار نیاز دارم که دو روزه خوندن بقیه کتابها رو متوقف کردم تا این کتاب رو دقیق بخونم و کامل تمرینهاش رو انجام بدم


+ خواهرک کلاس داره. همسر جلسه داره. چرا من هیچ کس رو ندارم که الان باهاش حرف بزنم؟! چرا هیچ کس رو ندارم الان یک چایی باهاش یک چایی بخورم و حرف های معمولی بزنیم. حتی سکوت کنیم؟

هفته قبل که دلخوری بین من و همسر پیش اومده بود؛ یه غم بزرگی تو دلم نشسته بود که من رو آورده یک جایی که برای تنها نبودن باید موس موس یک غریبه رو بکنم که تا چند ماه پیش خودش هی می اومد در خونه مون و میرفت و یهو خودش نخواست و نیومد و الان که یکی دو بار رفتم در خونشون یا حوصله نداشته یا اصلا در رو باز نکرده. به احتمال زیاد از روی عمد این اتفاقا نیفتاده خوب لابد حمام بوده یا حتی خواب بوده. اما وقتی شناخت درستی از طرف مقابلت نداری همه اینا رو به بدترین حالت ممکن برداشت می کنی و پُر میشی از حسای بد و خودتو کلا می کشی کنار.


+ کلاسم رو عوض کردم و رفتم زومبا. اما هم از شلوغی کلاس خوشم میومده. هم با مربیش خیلی ارتباط برقرار نکردم. هم اولش سخته. هم جلسه قبل که باید حرکت دو نفره انجام میدادیم دقیقا همون خانومی که خیس عرق بود اومد سمت من. یعنی همون یک ذره انرژی هم که دریافت کرده بودم منفی شد از بس چندشم شده بود از خیسیش که به تنم بخوره. حالا خوبه خیلی اتفاقی آستین لباسم بلند بود.


+ پریشب از اینکه این همه در تلاشم که سبک خانه داریم رو اصلاح کنم اما نتیجه دلخواه حاصل نمیشه یهو خالی شدم از هیجان اون همه انرژی که داشتم. اونوقت خواهرک میگه به نظرم تو از اول خانم خونه دار نبودی. تو از اول بلد بودی پول در بیاری. میگم وقتی میرم ترکستان اینقدر خونه هاشون مرتبه و برق میزنه دلم میخواد منم بتونم. میگه سخت میگیری به خودت. اونایی که خودت رو باهاشون مقایسه میکنی تا حالا یک ریال پول در نیاوردن. فقط خانه داری کردن. 


+ دلم یک همزبون میخواد. همین حالا. اینجا. کنار همین پنجره و تو همین هوای ابری


دارم ظرفها رو می چینم تو ماشین که حس می کنم صدایی از بیرون میاد. به کارم ادامه می دم تا اینکه صدای گریه ماه اک بلند میشه. با قربون صدقه بلند بلند بهش می گم الان میام قربونت برم و سریع دستهامو میشورم و می دوم. با چشمای بسته، آروم و نیمه هشیار، منتظره. بغلش می کنم. همین که میام تو اتاق تازه میفهمم اون صدا چی بود. یک بارون تند رگباری. نگران همسر میشم که خیلی باشه یک ربعه که از خونه زده بیرون و چتر نداره. همسر خیلی اهل با ماشین بیرون رفتن نیست. میگه موقع برگشت با خستگی مجبور نیستم رانندگی کنم. کلا برعکس من از رانندگی خوشش نمیاد. چند دقیقه بعد رفتنش بارون شروع شده ولی یه کمی خیس شده. 

خوبه که ماه ام با همه خواب تو چشماش ازم میخواد ببرمش کنار پنجره چون تا برگردیم رو تخت و چند قلپ شیر بخوره بارون قطع میشه. خوبه که ریزش الماسهای خیس رو دیدم و پنجره رو باز گذاشتم و خنکای صبحدم فضای اتاق رو پر کرده. از روز پنجشنبه که یهو تخلیه انرژی شدم؛ هنوز حالم جا نیومده. نمیدونم خودم رو چشم زدم؟! :)) یا دلم تنگ شده واقعا؟! یا افسردگیه فصلی دامن گیرم شده؟! یا .؟!  

گفته بودم یک در ناعلاجی دارم؟! این که عاشق بهارم و بهترین و بدترین روزای عمرم رو دقیقا تو همین فصل تجربه کردم؟! که چند سال پیش تو همین اردیبهشت لعنتی که عاشقش بودم؛ چه اضطرابهای شدیدی تجربه کردم؟ که نمیتونستم دست و پامو حرکت بدم و چمباتمه می زدم یه گوشه کنار دیوار و محکم پاهامو بغل می کردم؟! که از بد حالی میرفتم تو اتاق خواهرک می خوابیدم؟! که شبها حالم خوب بود و صبح ها با اضطراب وحشتناک و خیلی زود بیدار میشدم و خنکای صبحدم و صدای جیک جیک پرنده ها هم حالم رو بد میکرد و چشم میدو ختم به خواهرک و بقیه تا ببینم کی بیدار میشن؟! که با کمترین فاصله ممکن از خواهرک می خوالیدم؟! که همسر از من دور بود و آغوش امن اونم نداشتم؟! که کوفت ترین بهار عمرم رو گذروندم؟! که داروهای روانپزشک به جای بهتر شدنم؛ دامن زد به شدت اضطرابم؟! که گاهی این درد عود می کنه و خنکای صبحگاه و صدای آواز گنجشک کان میشه عامل این عود زجر آور؟!

باز هم نمیدونم دچار افسردگی فصلی شدم؟! یا فقط دلم تنگ شده؟!  از اونجایی که امکان رفع دلتنگی مهیا نیست پس باید فرض کنم دلم تنگ شده و سرم رو گرم کنم. اگر ماه اک جیغ جیغو نشده بود. اگر اینقدر کنجکاو نبود که بخواد خودش رو هی اینور اونور بکشه یا لاقل من میتونستم تو را نخوابم و شب موقع خوابش برم؛ با همه اینکه بعد از اون دوره اضطراب بهار قشنگ اصفهان رو دیگه دوست ندارم چون یه جور وحشیانه ای حس تلخ اون روزا رو تو دلم زنده می کنه؛ حتما چند روزی میرفتم اونجا. شاید اگر دو هفته صبر کنم همسر به خاطر منم شده بیاد که بریم. ولی دستش خیلی درد می کنه. میگه رانندگی بدترش می کنه

شاید هم همین امروز به شب نرسیده حالم خوب شد.

دیشب تا ساعت یک و نیم از پری و پوری به همسر شکایت کردم. این که قبل از عید پری رو واسه ویارونه ناهار دعوتش کردم. تو ایام عید به مناست تولد وحید شام گرفتیم و رفتیم بازدیدشون. این که به خاطر اونا ما روز مهمونی رو عوض کردیم. حالا اون درسته بارداره و خیلی حالش خوب نیست اما هی وعده داد که باید شام بیاید و ناهار بیاید ولی الان یک ماه از مهمونی ما گذشته و اینا رفتند که رفتند. دریغ از یه تماس واسه یه برنامه هواخوری

از پوری که تا خودش میخواست هفته دو سه بار می اومد در خونه و بعد یهو خودش نیومد و این آخریا که خواسته یا ناخواسته رفتارایی کرده که من خیلی رنجیدم.

از طرفی من وقتی قولی به کسی بدم؛ حتما سر قولم میمونم مگر کلا فراموش کنم. اما پوری پارسال گفت به خواهرم میگم برات چسب ریشه بگیره؛ اما نکرد. کرم دستم رو اینجا پیدا نمی کردم گفت به دوستم میگم برات ایوروشه بیاره؛ نگفت. کفت کانال سرامیک رو میفرستم برات و دستور ترشی رو اما نکرد. در عوض من دو بار اصفهان فقط به خاطر سفارش اون پاشدم رفتم میدون نقش جهان. حتی عیدی برای یکی از فامیلهاش سفارش داد اما همسر دیگه همراهی نکرد و من الان خوشحالم که توقعات بزرگتری رو در خودم از پوری ایجاد نکردم.

پری گفت روتختی ماه رو بده بابام ببینه میشه پاک کرد اما نه برد. نه اومد ببره. گفت باید بیای خونمون ناهار اما دعوت نکرد. گفت اومدید شام میپزم اما نپخت. باردار بودم. اومدن عید دیدنی. گفت میریم خونه بابام آش رشته بخوریم برات میارم و من احمق چقدر چشم انتظار اون آش موندم اما . در حالیکه میتونست اصلا حرف نزنه و قولی نده که من رو دلخور کنه. چقدر دلم آش خواسته بود

اینکه مادرک گفت برای واکسن ماه اک میاد و وقتی زنگ زدم تب داره باید دیرتر واکسن بزنه. اگر طولانی میمونی بیا وگرنه واسه واکسن ماه بیا. و مادرک گفت طولانی نمی تونم بیام و بعد هم گفت واکسن هم مثل رزئولا و من بعدن میام و نیومد و یک مشت حرفای خنده دار دیگه. 

همسر گفت زندگیتو بکن. ول کن پوری و پری رو. یک فرشته داری که یک ربع با بهترین حرکات برات رقصید و خندوندت. باهاش بخند و بقیه رو بزار پشت سرت.


 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

+ صدای قشنگ بارون ترکیب شده با صدای مهیب رعد و برق. اما وقتی صدای شدید باد با این دو تا همراه میشه؛ فضای رعب آوری رو به وجود میاره برای منی که از صدای باد شدید میترسم. ماه رو می برم کنار پنجره تا ببینه صدا از کجاست که ت خوردن های سرو بلند داخل حیاط ترسم رو بیشتر می کنه. دلم از نبودن های همسر (تمام جمعه رو هم سر کار بود) و بودنهای بی حس و حالش (روزه  میگیره) گرفته. نیاز به نیم ساعت با هم بودن با انرژی و سرحال، بیرون از خونه دارم.


+ اگر راه نزدیک بود با امشب، سه شب بود که مهمان بودیم


+ همسر میگه اگر دلارهایی که تو دست مردمه فروخته بشه نیاز ده سال کشور تعطیل میشه و دوباره بعد از عید قیمت دلار بالا نمیرفت. علت این گرونی دوباره نبودن نقدینگی و دلاره. و من با خودم فکر می کنم درسته اینجا به هیچ چیز و هیچ کس اعتباری نیست اما چرا مردم به جای طلا، دلار خریدند که هر روز بدبخت تر بشیم؟! (طلا هم از خودمونه هم قیمتش رابطه مستقیم با دلار داره) من بدبخت نیستم اما آدمم.  بیچارگی و بدبختی مردم قبلم رو چنان به درد میاره که


+ هفته قبل روزای خوبی داشتم. دلم میخواد آروم بشم؛ وقت پیدا کنم و بنویسمشون. اما الان قلبم برای خانواده ام  مچاله است. 


+ خدای مهربونم من از بنده هات مدتهاست قطع امید کردم. التماس می کنم خودت فرجی کن و گره از مشکلات همه خصوصا اونهایی که سهمی تو سخت کردن این شرایط نداشتن بگشا. 



از شدت کم خوابی نمیتونستم وقتی ماه اک بیدار شد؛ بیدار شم.  یک جوری که وقتی چشمام رو می بستم، دیگه تو این دنیا نبودم. هربار از فکر ماه اک و سر و صداش بیدار میشدم اما باز چشمام بسته میشد.  ساعت ده بود که چشمام رو باز کردم و عزمم رو جزم کردم، پاشم که دیدم طفلکم تمام مدت از کنار من و روی تخت ت نخورده و احتمالا بیشتر از یک ساعت( نمیدونم از چه ساعتی بیدار شد)، خودش با خودش و گاهی منِ خواب، بازی کرده تا بیدار شم. چشمم که تو چشماش افتاد؛ چشماش از خوشحالی برقی زد و به قشنگ ترین لبخند دنیا مهمونم کرد. شروع کرد به زبون خودش حرف زدن و رو به پنجره اشاره کرد که ببرمش تا پرنده ها رو ببینه.
از اون روزایی بود که دوست نداشت تنها بازی کنه. از اون روزای خوبی بود که چون روز قبل با همکاری ماه اک و البته کم خوابی، زیاد کار کرده بودم؛ حس خوبی داشتم و با وجود کارهای انجام نشده با کمال میل حاضر بودم باهاش بازی کنم. کاری که اغلب به خاطر کارهای انجام نشده (متاسفانه) با میل و رغبت انجامش نمیدم، تا یک مشغول بودیم. ناهارش رو که خورد گذاشتمش داخل حمام و گفتم بازی کن تا من بیام. با سرعت لباسها و حوله هامون رو آماده می کردم  که دیدم داره میزنه به در و با اون صدای کارتونی و لحن گیراش صدا میزنه مامان! مامان! و فقط یک مامان میدونه چقدر شیرینه شنیدن این کلمه از دهن فرزندی که به تازگی مفهوم این کلمه رو متوجه شده و داره در جای درست ازش استفاده می کنه. قبل از اینکه بخواد بترسه، سریع خودم رو گذاشتم داخل حمام. 
عاشق دمپایی های که داخل حمامش هست. تمام مدت درشون نمیاره. حتی تو وان کوچولوش. پوپت هاشو میریزم تو وان و مشغول بازی میشه. این روزا بازی کردنش تو حمام عوض شده . دستاشو دو طرف وان میگیره و خودشو نشسته هل میده جلو و هل میده عقب و میگه "سُرسُر" و از خوشحالی جیغ میزنه. از هفته قبل میخوابه کف وان. بار اول ، با بطری شامپوش آب ریختم روی شکمش و خوشش اومد. حالا باز خوابیده و میزنه روی شکمش و میگه "آپ". اونوقت همین که آب میریزه رو شکمش یک نفسی میکشه از خوشحالی و یه آوایی داره مثل "های" ما که از سر کیفه. تا سرش گرمه شامپو می زنم به موهاش تا کمتر گریه کنه. نمیدونم چرا از این کار بدش میاد و موقع آبکشی هم غر میزنه.  بعد از اینکه تمام تنش رو بوسیدم و با هر بوسه یک انرژی تازه گرفتم؛ میارمش بیرون. این بار تنش می کنم شاید حساسیت پوست پاهاش کمتر بشه؟!
دارم میمیرم از گرسنگی و ساعت از سه گذشته. دلم یک ناهار بدون بچه میخواد که رو میز ناهار هم نه. بشینم روی زمین و بخورم از بس این دو ماهه صبحانه و ناهار رو ایستاده و روی کانتر آشپزخونه خوردم. همین که بشینم رو صندلی، ماه اک شروع می کنه به زدن روی صندلی که منم بزار بالا و اونوقت رسما نمیفهمم چی خوردم. رویای خوابیدن ماه بعد از حمام؟! در حد رویا ماند. از گرسنگی مثل زامبی ها حمله میبرم سمت قابلمه غذا و از فرط بی طاقتی از تو قابلمه غذا میخورم. حتی طاقت کشیدن توی بشقاب رو ندارم. در همون حین پست اینستای مهمونی دندونی رو می بینم و یک جور بدی انرژیام می فته و میرم تو فاز رویاها و خیالاتی که واسه ماه اک داشتم اما نه که امکاناتش نبود. فقط چون تنها بودیم اینجا کسی نبود دعوت کنیم و مهمونی بگیریم که مهمونی دندونی بشه. و چون همسر قوانین مالی خاص و سخت خودش رو داشت، حتی یک آتلیه هم نبردیم، چون هر ماه یک خرجای سنگینی پیش میاد و همسر فکر نمیکنه که آتلیه بردن بچه وقت دازه و از وقتش که بگذره؛ به خاطر رشد سریعش و موضوعیت داشتن عکسها دیگه نمیتونی اون عکسها رو بگیری ازش.  خیلی دوست داشتم از نوزادیش عکس حرفه ای داشتم اما نشد. دلم میخواست قالب دست و پاشو بگیرم واسه آلبوم. خواهرک موادش رو آورد و خودش که نگرفت منم وقت نمیکردم اون زمان و کلا فراموش شد. دلم میخواست لاقل تولد یک سالگیش میرفت آتلیه و .
ماه اک "تَت، تَت" گویان میاد سراغم. خوابش میاد. همین که روی تخت ولو میشیم خوابش میبره. همچنان غرق انرژی پایین و مزخرف فلان کار نکردیم هستم که تو نت خبر فوت بهنام صفوی رو میخونم و دلم میره سمت بچه اش. با خودم میگم: " تو نگران عکس نداشته دندونی ماه هستی و خانم هدی درگیر چه کنم های تا ابدش برای بزرگ کردن دست تنهای فرزندش . اگر تو فکر جواب سوال ماه اکی برای نداشتن عکس دندونی؛ او چه کند با سوال های بابای من کجاست؟! چرا من بابا ندارم؟ او چه کند با دنیا دنیا غمی که روی دلش آوار شد و داغی که تا ابد روی دلش خواهد ماند. من غم زده یک عکس و یک مهمانی ام و او نگران تمام زندگی اش بدون حضور اویی که قرار بود تا ابد کنار هم گام بردارند و در کنار هم پدری و مادری کنند." از خودم خجالت کشیدم که برای چیزی تا این حد بی ارزش لحظاتم را از دست دادم.

غ ز ل واره:
+ حرفهایم هنوز ادامه دارد. ادامه روز مانده اما دلم می خواهد این پست تا اینجا باشد. شاید بعدن ادامه اش دادم. حس می کنم اینقدر که آهنگهایش را گوش داده ام، این تکه را بدهکارم.

+ خدا صبر عنایت کنه به همسر و خانواده بهنام صفوی. زیادی جوون بود برای مردن :((

+ امروز سالگرد یکی از مهمترین ررزهای زندگی ام است. حتما می نویسم اش

+ نظرات؟! در دست تایید است :)

با صدای تق و توق تعمیرات چشم گشودیم و در ادامه سردرد دیروز؛ امروز رو هم کلا در خدمت سردرد و حالت تهوع بودیم. البته شاید هم ایشون ها در خدمت ما بودند و نوافن عزیز در این فقره با شکست روبرو شد

ماه اک جانمان در راستای ناخوش احوالی ما، دست به دست حال بد دادند و چنان گریه و فغانی به راه انداخته بود که در یک تصمیم ناگهانی عزم رفتن به خانه همسایه کردیم اما در کمد لباس را که باز نمودیم در یک تعقل فارغ از درد، در دم تصمیم عجولانه را در نطفه خفه کردیم.

در زمانهای مختلف برای خواباندن نامبرده تلاشهای فراوانی صورت گرفت اما افاقه؟ نکرد. حتی در یک فقره از تلاشهای گسترده، ایشان بنده را خواب کرده و خودشان به فعالیتهای محیر العقول پرداختند؛ چونانکه بنده حقیر چشم باز نمودن و نامبرده را روی میز آرایش یافتم و چنان حیرت زده و وحشت آلود گشتم که چون برق سه فاز از جا جستم و ایشان که در کمال آرامش و خوشحالی نظاره گر شیشه های عطر بودند و در حال تصمیم گیری برای انتخاب عطر را زیر بغل زدیم و به سرعت از اتاق خوابمان خارج شده و در را بستیم.

در راستای هم خدمتی با سردرد تمام مدت در گوشه ای زانو به بغل گرفتیم و کمی تلفنی برای خارسو و خواهرشوهر نالیدیم اما بهبودی در اخوالات این جانب نه حاصل شد و نه رویت. 

بالاخره بعد از تلاشهای مکرر خانمچه در ساعت ٥ به وقت تهران، در حالیکه بنده نیمه جان و خواب و بیدار روی تخت درد می کشیدم، به عالم رویا سفر کرده و ما به اجبار راهی مطبخ شدیم؛ باشد که آبگوشتی بار گذاشته و دل همسر روزه دار را به دست آوریم


غ ز ل واره:

+ ویترینشو نشون داده ولی هیچی انتخاب نمی کنه که برداریم و من بشینم با اون حال نزار. یک عروسک برداشتم و اومدیم بیرون، زده زیر گریه که اینو نمیخواد و برای اولین بار نُچ نُچ گویان سرش و انگشت اشاره اش رو به معنی نه اینور اونو می بره. یعنی با اون حال بد مرده بودم از خنده که اینو از کجا یاد گرفته؟!


+ گذاشتمش رو تختش. یهو می بینم پاشو اینقدر آورده بالا که رسیده با بالای نرده و تا من بجنبم روی نرده تختش نشسته تا از تخت بیاد پایین.


+ هنوز نمیتونم تصور کنم چطور رفته از میز آرایش بالا و نشسته. البته که هر روز رو دسته کشوی اول ایستاده و با تلاشهای فراوان هر بار یک عطر برمیداره میاد پایین


+ دلت که تنگ بشه اگر هزار بار بری بیرون و با هزارتا آدم در تماس دیداری و شنیدار باشی؛ تا فرد مورد تظر رو نبینی اون دلتنگی لامصب رفع نمیشه که نمیشه


بعد از دو هفته کار بی وقفه اش، باز هم زود بیدار شده و تقریبا له ام کرده (آخه مجبوره خودش رو بین من و ماه جا بده. ولی اگر ماه اک هم نبود؛ کلا روش بیدار کردنش همینه. اذیتت کنه تا دیوونه شی و یک کم غر هم بزنی، گاهی اونقدر شدیده که جیغت هم در میاد و کمی هم کتکش میزنی تا جیگرت حال بیاد و عطای تخت رو به لقاش ببخشی و فرار کنی) تا مجبور شم چشمام رو باز کنم؛ دل از خواب و تخت بکنم و برم بهش صبحانه بدم.

بساط چایی رو ردیف می کنم و بهش سفارش سرشیر میدم. با چندتا بربری و یک سرشیر دبش از لبناتی اکبرآقا پشت در ظاهر میشه. نمیتونم حسم رو برای صرف یک صبحانه دو نفره بعد از دوهفته توصیف کنم. یک صبحانه مطبوع که تا جا داشتم خوردم.

صبحانه ماه که تمام میشه میرم تو آشپزخونه و مشغول گذاشتن ظرفها تو ماشین میشم. بعضی ظرفها رو با دست میشورم و بعد از خوردن میوه سه نفره، سینک رو برق میندازم. ساعت ١٢ است که لپه و سیب زمینی رو بار می زارم و دو بسته گوشت چرخ شده میزارم بیرون. اصلا وقتی از روز قبل بدونی میخوای چی بپزی انگار کلی از کارات جلو افتادی

چهار روزه میخوام تی بکشم و هر بار اینقدر کار داشتم که این یکی مونده. دارم به خودم میگم از آسمون سنگ هم بباره باید امروز تی بکشی که استکان از دست ماه اک می افته و خاک میشه. همسر ناراحت شده و فقط به گفتن این که چرا کنارش ننشستی تا آبش رو بخوره اکتفا می کنه. من اونقدر آروم و خوشحالم از بودنش تو خونه که فقط ماه اک رو می سپارم بهش و مشغول جارو زدن و جمع کردن تکه های استکان میشم. بالاخره مشغول تمیز کردن کف میشم. قراره عصر بریم تفریح. می پرسه به مسعود اینا بگم؟ اول می گم نه و بعد میگم خودت میدونی. دارم دستمال کف رو میشورم. همسر در حال مکالمه است و من با خودم زمزمه می کنم که بعد دو هفته که ندیدمت الان دلم میخواد خودمون بریم بیرون ولی بهش نمی گم. انگار انتظار دارم خودش از دلم خبر داشته باشه. در کمال تعجب دیدم داره میگه ما پنج میریم بیرون میاید؟ 

ساعت ٢ است. تی هنوز تمام نشده . ناهار نخوردیم. غذا دادن به ماه، خوابوندنش، غذای شب ام کارش زیاده، حمام و حاضر شدن؟! همش تو سه ساعت؟ بعد از خوابوندن ماه اک به شدت خوابالودم اما به خاطر بد قول نشدن میام تو آشپزخونه و مشغول چرخ کردن و آماده کردن مواد کوفته میشم. این روزها دارم خودم رو تو موقعیت هایی قرار میدم که باید سریع کار کنم تا بد قول نشم. نتیجه کار برای منِ کُند خیلی امیدوار کننده است. اینقدر که بیشتر خودم رو دوست دارم و به خودم افتخار می کنم.توی چهل دقیقه مواد رو چرخ میکنم؛ برز میدم و گردو و پیاز داغ و زرشک رو آماده میکنم و مواد رو گوله میکنم و میزارم توی تابه. انگار دفعه اول بود کوفته تبریزی میذارم. حس می کنم کار کامل نیست؟! در تابه ها رو میزارم و میپرم تو حمام. وقتی میام  بیرون میبینم کوفته ها کلا وا رفته. انرژیام و خوشحالیام از اینکه سریع کار کردم خالی میشه. فکر میکنم آب لپه ها کار رو خراب کرده. همسر برخلاف همیشه که میگه مراقب نبودی یا حواست رو جمع کن، همین که فهمید گفت "ایرادی نداره. خراب که نشده. میخوریم ناراحت نباش" قربونش برم اصلا واسه شکمش منو ناراحت نمی کنه. ولی این بار که همسر ایراد نگرفت؛ خودم نمیتونم بپذیرم که غذام خراب شده. تو نماز یادم میاد که ای دل غافل. یادم رفته تخم مرغ بزنم به مواد. همسر میگه عجله کردی ولی شده دیگه. ناراحت نباش. باید موهام رو خشک کنم. همسر می پریه بگم کی میایم؟ مطمئنم تا شش کارم طول میکشه اما با اصرار همسر که دیر میشه و مسعود روزه است باید تا افطار برگردیم میگم یک ریع به شش. قرار شد کتری بزاره تا فلاکس ببریم اما همونم میگه تو بریز تو فلاکس در حالیکه فقط میدوم که حاضر شم. ٥:٢٥ بود که میگه پنج دقیقه دیگه حاضر باش و موهای من خیسه خیس. برخلاف همیشه که درجه اوتو رو کم میکنم؛ از شدت عجله فراموش میکنم. دیدم صدای ج و اومد اما فکر میکنم از خیسی موهامه. بالاخره با بدو بدو و "سریع باش" گفتن های همسر و کمی دلخوری با یک فلاکس چایی و چندتا خوراکی راه میفتیم.

دلم نمیخواد از کنار همسر ت بخورم اما به ناچار میرم عقب، باز هم جاده پیچ در پیج، دنج و محبوب و کوههایی با سبز کمرنگ. کنار یکی از فضاهای باز و سبز پیاده میشیم اما بادش اونقدر سرد بود که من و پری لرز میکنیم و میپریم تو ماشین. میریم پاتوق خلوت و بهشت گونه ای که تازگی پیداش کردیم. اینکه میگم بهشت گون بیراه نگفتم. وقتی به اون آبشار بی همتاش چشم میدوزم انگار تو  این دنیا نیستم.  صدای جریان آب و زلالی اون حجم از آب جلا میده دل آدم رو. همسر جایی سر میخوره و همون دست دردناکش کش میاد. طفلک درد داشت بدتر شد. کنار آب یک فرش کثیف پهنه که روش پر  از پفک و نون ِ که تا چها روز قبل اونجا نبود. هیچوقت آدمهایی با این حجم بی مسئولیتی به طبیعت رو نمی فهمم. با فرهنگ هاشون مثلا آشغالهاشون رو ریخته بودن تو یک پلاستیک. اما فکر کردن کی اونا رو میبره؟ و چند روز دیگه هر کدومش یک گوشه این طبیعت زیبا میفته.

همسر تو حرفاش عجله است. میگم چایی بخوریم؟! میگه نه. فقط من میدونم که دلیلش اینه که میخواد زودتر بریم چون مسعود روزه است و این یکی از دلایلی هست که دوست داشتم تنها بریم.  فرصت لذت بردن نیست. من دوست دارم بی صدا یک گوشه بشینم و خیره بشم به آب و زمان و مکان رو فراموش کنم.

تو جاده چالوس ترافیکه. ازش میخوام کنار رودخونه نگه داره. میگه باشه ولی پایین نرو. باز هم چون عجله داره ولی مسعود و پری عجله ندارن و خودشون میخوان برن پایین و میریم. بالاخره راضی میشه چایی بیاره. اما شرط می بندم از هولی که تو دلش بود اصلا لذتی از اون چایی نبرد. رودخونه اونقدر پرآب و وحشیه که یاد زاینده رود بچگیامون میفتم. اون زمانی که آب نعره ن با چنان غرش و یورشی از دهنه های پل خواجو میزد بیرون که با دیدنش یک هولی می افتاد تو دلت که نکنه بیفتم تو آب؟! همون زمونا که سه چهارتا پله بیشتر از پل نمیتونستی بری پایین از بس روخونه پر آب بود.

من که حواسم به روزه بودن مسعود بوده یک کیک واسه افطارش برداشتم و برای همین هم عجله همسر برام عجیب هست. این از اون کاراییه که پری هنوز بلد نیست حواسش باشه و من بابت این ریزه کاریها به خودم می بالم. 

خونه که رسیدیم موقع شام دادن به ماه اک متوجه شدم کوفته ها برخلاف قیافه داغونش عجیب خوشمزه شده :)


حالا صبح شده. تفریح و دعوا تمام شده. وقتی وسط دعوا با یک نیروی عجیبی یک مرتبه خالی شدم از خشم و ناراحتی و سریع اسفند دود کردم که لابد صحبتای ما باعث شده اونا فکر کنند چقدر ما خوشیم و اونا نیستند. براش چایی بردم. شروع کردم حرف زدن و بهش گفتم اگر دارم باهات حرف میزنم و تو سکوت کردی دلیلش برحق دونستن تو نیست . چون نمیخوام قهر باشیم. بهش گفتم اگر با غصه خوردن برای خانوادم احتمال ظلم کردن به ماه اک هست؛ ظلم بزرگتر رو تو در حقش می کنی که از پدر بودن، پول درآوردنش رو بلدی و قبول نداری که تمام مسئولیت این بچه که تو باباشی به عهده من نیست. یک بار شد چیزی خراب شه؛ کثیف شه منو ناراحت نکنی؟! الحق که یادم نرفته بود ظهر در مقابل وا رفتن کوفته ها چقدر دلداری بهم داده بود. گفتم علت اصلی داد زدنای من، برخوردای سختگیرانه توعه. گفت داری بچه رو با فرهنگ بد داد زدن بزرگ می کنی و گفتم تو هم داری بهش یاد میدی به مامانش احترام نذاره و همیشه مامانش رو مقصر بدونه. گفتم اصلاح کن رفتارت رو. گفت بله تو باید اصلاح کنی رفتارت رو منم باید تغییر بدم رفتارم رو. قبول کرد که اونم باید مراقب می بوده. پذیرفت که باید بیشتر مراقب ماه اک باشه. عذرخواهی کرد که سر عینک که خودش مراقب نبوده؛ منو با مقصر دونستن ناراحت کرده اما من اینقدر ذهنم درگیر بود که پست قبل رو نوشتم. دلخور بودم روز تعطیلمون با ناراحتی تمام شد و باید ذهنم رو خالی میکردم.

 ولی حالا پُرم از حس خوشبختی. پرم از عشقی که ازش تو دلم دارم. لبریزم از هیجان حضور ماه اک و شادم از اینکه سلامتیم.

همسر یک جاهایی خواسته یا ناخواسته بد منو می پیچونه اما اینقدر مرد هست؛ اینقدر وجود داره که خیلی زود دلخوریامو فراموش می کنم. البته منم خیلی مهربون و کم طاقتم. اصلا بلد نیستم قهر باشم :))) دلیل اینکه من اینجا بیشتر از دلخوریام از همسر مینویسم اینه که نمیخوام تو دنیای واقعی مطرحش کنم. ولی باید بگم خوبیای همسر هزار برابر این رفتارای ناراحت کننده است و من شرمنده میشم پیش خودم که چرا فقط از تلخیاش مینویسم؟

امروز حالم اردیبهشتیه. با ماه اک بازی کردیم. صبحانه خوردیم. و من بی خیال جمع کردن آشپزخونه، مشغول نوشتن شدم که حس خوبم رو بریزم تو این صفحه؛ شاید به دل شما هم سرایت کنه  :)

امروز از اون روزاست که دلم میخواد فقط بنویسم اما چون ماه اک وسطش وقفه میندازه هم رشته کلام از دستم خارج میشه هم جمله ها اونی که باید نمیشه.

تمیزی خونه حال خوبم رو دو چندان کرده اگرچه که با این کارای ساختمونی باید هر روز گردگیری کرد و تی کشید.

کاش تمرکز داشتم تا حال خوبم رو اونطوری که قابل لمسه بنویسم

از دلداریهاتون ممنونم.  خیلی زود نظرات رو تایید نیکنم.


غ زل واره:

+ من به خاطر شیردهی نمیتونم روزه بگیرم و همسر هم اونقدر کم آورده بود که دیروز رو استراحت بود.







با اینکه فقط ١٩ ماهه اش است؛ با شنیدن صدای رعد بر میگردد سمت پنجره و می گوید آپ. تا همین دو هفته قبل فکر می کردم متوجه نیست اما حقیقت این است که زیادی می فهمد. قربان صدقه اش می روم که اینقدر باهوش است و با این سرعت رشد می کند و من جا می مانم از لذت بی اندازه بردن ها. در آغوش می کشم اش و به سمت پنجره اتاق می رویم.  هوا به قدری مطبوع است که دلم میخواهد یک بارانی به تن کنم و با چتر زیر این باران وحشی آرام گام بردارم؛ کاری که قبلا امکان نداشت هوس کنم. اما ساعت از ده گذشته؛ همسر روزه دار از خستگی و کم خوابی به خواب عمیقی رفته و ماه اک! قطعا با او و شیطنت هایش نمی شود زیر باران نفسی تازه کرد.  صدای قفل در همسایه می آید؛ چقدر دلم میخواست ما هم در این هوا می زدیم بیرون و دو سه ساعتی فقط قدم میزدیم. 

رویاهای کوچک اما دور از دسترسم را رها می کنم و شام ماه اک را می دهم. موقع افطار همسر، ماه اک آنقدر شلوغ کرد که مجال خوردن پیدا نکردم و تا ماه اک نخوابد شام خوردن بعید است. حس خاصی دارم. به دنبال منشا حس ذهنم را کنکاش می کنم. "دختری که رهایش کردی" . آره خودشه. تاثیر فضای داستان است.  خیلی مشتاق خواندنش بودم اما درست بعد از خریدنش فیدیبو گوشی غیر فعال شد. جمعه که فهمیدم مشکل رفع شده؛ با خوشحالی نسخه جدید را نصب کردم و ازً شنبه مشغول خواندن شدم. بخش اول که از زبان سوفی بود به دلم نشست اما ناگهان داستان پرید به نزدیک ١٠٠ سال بعد؛ بدون معرفی و مقدمه چیزهایی میخواندم که کلا سر در نمی آوردم. کتاب پر بود از غلط املایی و نگارشی و این فهم بعضی قسمت ها را ناممکن میکرد. تمام فصلهای قسمت دوم برایم حوصله سر بر بود تا آنجا که لیو پل را دید. ولی در من هیجانات خاصی ایجاد نکرد. جایی از داستان که احساساتم را برانگیخت زمانی بود که ادیت را از سوفی هم جدا کردند و چشمهایم برای دختر کوچولوی قصه خیس شد. در کل از نظر من کتاب خوبی بود اما عالی نه. ته داستان برای سوفی گریه کردم و حس قشنگی داشتم

از بعد افطار دچار یک حالت خنثی شده ام. علت خاصی هم ندارد. خنکای شب باران دستهای م را مور مور می کند و دلم چیزی میخواهد که نمی دانم چیست. روی تخت خزیده ام و ماه اک و همسر خواب اند. آشپزخانه با یک افطار عجله ای چنان شلوغ شده که نگاه کردنش هم آدم را به زحمت می اندازد. با همه اینها باید شام هم بخورم و چقدر شام خوردن در اوج خوابالودگی و خستگی طاقت فرساست. 

هوا به قدری خنک و نمناک است که یاد آن شب بارانی و سرد جنگل غرق در بیست سال پیش می افتم. همان شبی که پدر از شدت خستگی چشمهایش و شدت باران توان رانندگی نداشت و با مادر بحثشات شده بود و تا صبح داخل ماشین ماندیم و له شدیم از بد بودن جا و نخوابیدن. راستی که زندگی هم مثل همین سفرهای کوتاه است. روزی پر از هیجان و شادی و روزی سخت، کمی تلخ و گزنده.


غ ز ل واره:

تشکر از دلداریهاتون واسه پست قبل. من حالم خوبه. اصلا نه غمگین بودم نه عصبی. حتی در طول روز به خاطر مشغول بودن با کتاب به جز فکر  کردن برای تمام کردن کتاب به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم و همین بود که علت گرفتگی قفسه سینه را نمیفهمیدم.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آریاهاست اتو بار amir منبع اشتراک دست نوشته های شما Carol تولید و پخش پوشاک مردانه | عمده فروشی پوشاک اقایان مد لاي برنشتاين فروش انلاین محصولات ورزشی بی خبر