از شدت کم خوابی نمیتونستم وقتی ماه اک بیدار شد؛ بیدار شم.  یک جوری که وقتی چشمام رو می بستم، دیگه تو این دنیا نبودم. هربار از فکر ماه اک و سر و صداش بیدار میشدم اما باز چشمام بسته میشد.  ساعت ده بود که چشمام رو باز کردم و عزمم رو جزم کردم، پاشم که دیدم طفلکم تمام مدت از کنار من و روی تخت ت نخورده و احتمالا بیشتر از یک ساعت( نمیدونم از چه ساعتی بیدار شد)، خودش با خودش و گاهی منِ خواب، بازی کرده تا بیدار شم. چشمم که تو چشماش افتاد؛ چشماش از خوشحالی برقی زد و به قشنگ ترین لبخند دنیا مهمونم کرد. شروع کرد به زبون خودش حرف زدن و رو به پنجره اشاره کرد که ببرمش تا پرنده ها رو ببینه.
از اون روزایی بود که دوست نداشت تنها بازی کنه. از اون روزای خوبی بود که چون روز قبل با همکاری ماه اک و البته کم خوابی، زیاد کار کرده بودم؛ حس خوبی داشتم و با وجود کارهای انجام نشده با کمال میل حاضر بودم باهاش بازی کنم. کاری که اغلب به خاطر کارهای انجام نشده (متاسفانه) با میل و رغبت انجامش نمیدم، تا یک مشغول بودیم. ناهارش رو که خورد گذاشتمش داخل حمام و گفتم بازی کن تا من بیام. با سرعت لباسها و حوله هامون رو آماده می کردم  که دیدم داره میزنه به در و با اون صدای کارتونی و لحن گیراش صدا میزنه مامان! مامان! و فقط یک مامان میدونه چقدر شیرینه شنیدن این کلمه از دهن فرزندی که به تازگی مفهوم این کلمه رو متوجه شده و داره در جای درست ازش استفاده می کنه. قبل از اینکه بخواد بترسه، سریع خودم رو گذاشتم داخل حمام. 
عاشق دمپایی های که داخل حمامش هست. تمام مدت درشون نمیاره. حتی تو وان کوچولوش. پوپت هاشو میریزم تو وان و مشغول بازی میشه. این روزا بازی کردنش تو حمام عوض شده . دستاشو دو طرف وان میگیره و خودشو نشسته هل میده جلو و هل میده عقب و میگه "سُرسُر" و از خوشحالی جیغ میزنه. از هفته قبل میخوابه کف وان. بار اول ، با بطری شامپوش آب ریختم روی شکمش و خوشش اومد. حالا باز خوابیده و میزنه روی شکمش و میگه "آپ". اونوقت همین که آب میریزه رو شکمش یک نفسی میکشه از خوشحالی و یه آوایی داره مثل "های" ما که از سر کیفه. تا سرش گرمه شامپو می زنم به موهاش تا کمتر گریه کنه. نمیدونم چرا از این کار بدش میاد و موقع آبکشی هم غر میزنه.  بعد از اینکه تمام تنش رو بوسیدم و با هر بوسه یک انرژی تازه گرفتم؛ میارمش بیرون. این بار تنش می کنم شاید حساسیت پوست پاهاش کمتر بشه؟!
دارم میمیرم از گرسنگی و ساعت از سه گذشته. دلم یک ناهار بدون بچه میخواد که رو میز ناهار هم نه. بشینم روی زمین و بخورم از بس این دو ماهه صبحانه و ناهار رو ایستاده و روی کانتر آشپزخونه خوردم. همین که بشینم رو صندلی، ماه اک شروع می کنه به زدن روی صندلی که منم بزار بالا و اونوقت رسما نمیفهمم چی خوردم. رویای خوابیدن ماه بعد از حمام؟! در حد رویا ماند. از گرسنگی مثل زامبی ها حمله میبرم سمت قابلمه غذا و از فرط بی طاقتی از تو قابلمه غذا میخورم. حتی طاقت کشیدن توی بشقاب رو ندارم. در همون حین پست اینستای مهمونی دندونی رو می بینم و یک جور بدی انرژیام می فته و میرم تو فاز رویاها و خیالاتی که واسه ماه اک داشتم اما نه که امکاناتش نبود. فقط چون تنها بودیم اینجا کسی نبود دعوت کنیم و مهمونی بگیریم که مهمونی دندونی بشه. و چون همسر قوانین مالی خاص و سخت خودش رو داشت، حتی یک آتلیه هم نبردیم، چون هر ماه یک خرجای سنگینی پیش میاد و همسر فکر نمیکنه که آتلیه بردن بچه وقت دازه و از وقتش که بگذره؛ به خاطر رشد سریعش و موضوعیت داشتن عکسها دیگه نمیتونی اون عکسها رو بگیری ازش.  خیلی دوست داشتم از نوزادیش عکس حرفه ای داشتم اما نشد. دلم میخواست قالب دست و پاشو بگیرم واسه آلبوم. خواهرک موادش رو آورد و خودش که نگرفت منم وقت نمیکردم اون زمان و کلا فراموش شد. دلم میخواست لاقل تولد یک سالگیش میرفت آتلیه و .
ماه اک "تَت، تَت" گویان میاد سراغم. خوابش میاد. همین که روی تخت ولو میشیم خوابش میبره. همچنان غرق انرژی پایین و مزخرف فلان کار نکردیم هستم که تو نت خبر فوت بهنام صفوی رو میخونم و دلم میره سمت بچه اش. با خودم میگم: " تو نگران عکس نداشته دندونی ماه هستی و خانم هدی درگیر چه کنم های تا ابدش برای بزرگ کردن دست تنهای فرزندش . اگر تو فکر جواب سوال ماه اکی برای نداشتن عکس دندونی؛ او چه کند با سوال های بابای من کجاست؟! چرا من بابا ندارم؟ او چه کند با دنیا دنیا غمی که روی دلش آوار شد و داغی که تا ابد روی دلش خواهد ماند. من غم زده یک عکس و یک مهمانی ام و او نگران تمام زندگی اش بدون حضور اویی که قرار بود تا ابد کنار هم گام بردارند و در کنار هم پدری و مادری کنند." از خودم خجالت کشیدم که برای چیزی تا این حد بی ارزش لحظاتم را از دست دادم.

غ ز ل واره:
+ حرفهایم هنوز ادامه دارد. ادامه روز مانده اما دلم می خواهد این پست تا اینجا باشد. شاید بعدن ادامه اش دادم. حس می کنم اینقدر که آهنگهایش را گوش داده ام، این تکه را بدهکارم.

+ خدا صبر عنایت کنه به همسر و خانواده بهنام صفوی. زیادی جوون بود برای مردن :((

+ امروز سالگرد یکی از مهمترین ررزهای زندگی ام است. حتما می نویسم اش

+ نظرات؟! در دست تایید است :)

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وکیل Anthony مجله ی اینترنتی انلاین ١٢٣ فیلم و سریال پایگاه اطلاع رسانی قیام WordPress customization and Maintenance Services نگارآسیا دیتابیس اوراکل کتاب خوب کلبه غم