با اینکه فقط ١٩ ماهه اش است؛ با شنیدن صدای رعد بر میگردد سمت پنجره و می گوید آپ. تا همین دو هفته قبل فکر می کردم متوجه نیست اما حقیقت این است که زیادی می فهمد. قربان صدقه اش می روم که اینقدر باهوش است و با این سرعت رشد می کند و من جا می مانم از لذت بی اندازه بردن ها. در آغوش می کشم اش و به سمت پنجره اتاق می رویم.  هوا به قدری مطبوع است که دلم میخواهد یک بارانی به تن کنم و با چتر زیر این باران وحشی آرام گام بردارم؛ کاری که قبلا امکان نداشت هوس کنم. اما ساعت از ده گذشته؛ همسر روزه دار از خستگی و کم خوابی به خواب عمیقی رفته و ماه اک! قطعا با او و شیطنت هایش نمی شود زیر باران نفسی تازه کرد.  صدای قفل در همسایه می آید؛ چقدر دلم میخواست ما هم در این هوا می زدیم بیرون و دو سه ساعتی فقط قدم میزدیم. 

رویاهای کوچک اما دور از دسترسم را رها می کنم و شام ماه اک را می دهم. موقع افطار همسر، ماه اک آنقدر شلوغ کرد که مجال خوردن پیدا نکردم و تا ماه اک نخوابد شام خوردن بعید است. حس خاصی دارم. به دنبال منشا حس ذهنم را کنکاش می کنم. "دختری که رهایش کردی" . آره خودشه. تاثیر فضای داستان است.  خیلی مشتاق خواندنش بودم اما درست بعد از خریدنش فیدیبو گوشی غیر فعال شد. جمعه که فهمیدم مشکل رفع شده؛ با خوشحالی نسخه جدید را نصب کردم و ازً شنبه مشغول خواندن شدم. بخش اول که از زبان سوفی بود به دلم نشست اما ناگهان داستان پرید به نزدیک ١٠٠ سال بعد؛ بدون معرفی و مقدمه چیزهایی میخواندم که کلا سر در نمی آوردم. کتاب پر بود از غلط املایی و نگارشی و این فهم بعضی قسمت ها را ناممکن میکرد. تمام فصلهای قسمت دوم برایم حوصله سر بر بود تا آنجا که لیو پل را دید. ولی در من هیجانات خاصی ایجاد نکرد. جایی از داستان که احساساتم را برانگیخت زمانی بود که ادیت را از سوفی هم جدا کردند و چشمهایم برای دختر کوچولوی قصه خیس شد. در کل از نظر من کتاب خوبی بود اما عالی نه. ته داستان برای سوفی گریه کردم و حس قشنگی داشتم

از بعد افطار دچار یک حالت خنثی شده ام. علت خاصی هم ندارد. خنکای شب باران دستهای م را مور مور می کند و دلم چیزی میخواهد که نمی دانم چیست. روی تخت خزیده ام و ماه اک و همسر خواب اند. آشپزخانه با یک افطار عجله ای چنان شلوغ شده که نگاه کردنش هم آدم را به زحمت می اندازد. با همه اینها باید شام هم بخورم و چقدر شام خوردن در اوج خوابالودگی و خستگی طاقت فرساست. 

هوا به قدری خنک و نمناک است که یاد آن شب بارانی و سرد جنگل غرق در بیست سال پیش می افتم. همان شبی که پدر از شدت خستگی چشمهایش و شدت باران توان رانندگی نداشت و با مادر بحثشات شده بود و تا صبح داخل ماشین ماندیم و له شدیم از بد بودن جا و نخوابیدن. راستی که زندگی هم مثل همین سفرهای کوتاه است. روزی پر از هیجان و شادی و روزی سخت، کمی تلخ و گزنده.


غ ز ل واره:

تشکر از دلداریهاتون واسه پست قبل. من حالم خوبه. اصلا نه غمگین بودم نه عصبی. حتی در طول روز به خاطر مشغول بودن با کتاب به جز فکر  کردن برای تمام کردن کتاب به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم و همین بود که علت گرفتگی قفسه سینه را نمیفهمیدم.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Michelle اخبار تکنولوژی مکشوف سایت شخصی فاطمه زهرا gongjudaohangye سریال های شبکه نمایش خانگی کلاس ما روستای زیبای ده ده بیگلو ره پویان دانش